۱۴۰۱ تیر ۳۱, جمعه

مسواک اورال بی شما را به تماشای این برنامه دعوت می‌کند: چند ریشتر گرما

هوا گرم است. حرارت را روی تک‌تک سلول‌های صورتت احساس می‌کنی. گرما به شکل یک جریانِ پیوسته از منافذ سلول‌ها نفوذ می‌کند داخل. طوری که انگار چهار نفر همزمان دارند روی صورتت ها می‌کنند. چهار نفر که دهان هیچ کدامشان بوی بد نمی‌دهد. بوی بدِ دهان نمی‌دهد. بسته به اینکه کجا باشی، بوی دهانشان متفاوت است. بوی شیرینی تازه یا بوی پودر لباسشویی یا بوی خاک اره. وقتی داری از کنار جدول کثیف و همیشه گرفته‌ی خیابان اصلی رد می‌شوی، دهانشان بوی فاضلاب می‌دهد.
از دم در خانه که بیرون می‌روی چهار نفر اول دهانشان بوی کباب می‌دهد. بعد از چند قدم دیگر بویی نمی‌آید تا می‌رسی به چهار نفری که دهانشان بوی چسب چوب و چوب داغ تازه برش خورده و خاک اره می‌دهد. این چهار نفر یعنی اینکه رسیده‌ای به سر کوچه و باید در خیابان به سمت چپ بروی. اینجاست که چهار نفر آشغال‌خور ایستاده‌اند و ها می‌کنند توی صورتت. عجیب است که همیشه و هر ساعتِ روز چهار نفر اینجا هستند که بوی آشغال دهانشان را ها کنند توی صورتت. شهرداری نباید این چهار نفر را جمع کند؟ تمام حجم دماغت پر از بوی گند شده. راست دماغت را که بگیری بروی می‌رسی به محدوده‌ی ۲۰۰ قدمی غیردائمی. اینجا ممکن است همه دهانشان تمیز و بدون بو باشد یا بوی‌های مختلف بیاید. بسته به ساعت شبانه‌روز، انواع غذاهای خانگی را می‌توانی احساس کنی. از قرمه‌سبزی گرفته تا کتلت. سر ظهر بیشتر پلو و چلو می‌خورند و شب‌ها حاضری.
این راسته را که رد کنی نوبت یکی از بوی‌های محبوب من است. اینجا ۴ نفر دهانشان بوی قهوه می‌دهد. قهوه‌اش اصل نیست البته. ولی قهوه است. قهوه همیشه خوب است غیر از وقت‌هایی که هوا گرم است. هوا که گرم باشد، هیچ چیزی خوب نیست. حتی پول.
سر راهمان یک بانک هم هست. ولی کسی نیست که دهانش بوی پول بدهد. بانک بزرگی‌ست که دو خود‌‌پرداز هم دارد. از آن جفت خودپردازهایی که نوبتی کار می‌کنند. و همیشه فقط یکیشان سالم است و پول می‌دهد. از بدو تاسیس و راه‌اندازی تا به حال، مشاهده نشده همزمان سالم باشند یا همزمان خراب. همیشه جلوی یکی‌شان صف طولانی‌ست. تا آدم مطمئن شوی آن یکی خراب است. این دو خیلی به هم شبیه هستند. سایه‌بانِ هر دو میله‌ی نارنجی رنگی‌ با برزنت رنگ و رو رفته‌ است. برزنتی که رنگش از بس رفته، معلوم نیست اول چه رنگی بوده. فقط معلوم است سال‌ها قبل از اینکه ما به این محله بیاییم این‌ها زیر نور آفتاب و اشعه‌ی فرابنفشش زندگی کرده‌اند.
با اینکه جلوی بانک کسی که توی صورتت ها می‌کند دهانش بوی پول نمی‌دهد، ولی جای لذت‌بخشی است. لذتش از سرمایش می‌آید. آن لحظه که دریافت اطلاعات حساب تمام می‌شود و دستگاه بوق می‌زند که کارتت را بردار، بعد که کارتت را برداشتی، پول از بزرگ‌ترین شکاف دستگاه می‌زند بیرون. آن شکاف باریک در آن لحظه مطبوع‌ترین جای دنیاست. سرمای لذت‌بخشی که فقط نصیب دست‌هایت می‌شود. چند باری، فقط برای خنک شدن از دستگاه پول برداشت کرده‌ام. یک‌بار که کسی نزدیکم نبود، صورتم را بردم جلو که باد خنک بهش بخورد. خیلی تاثیر نداشت، فقط یک نفر بود که فوت خیلی بی‌حالی می‌کرد توی صورتت و دهانش بوی ملغمه‌ای از آهن و روغن و نم و نای ماندگی به علاوه‌ی مقدار محسوسی بوی پول می‌داد.

۱۳۹۷ مهر ۶, جمعه

درِ توالت

تو رد بارش باران اسیدی بر سنگ های گورستانِ قدیمیِ شهری
و چمن‌های له شده‌ی پیاده‌روی ورودی آن.
تو جلبک سبز جدول کنار خیابان
و لاشه‌ی خشک‌شده‌ی قورباغه افتاده کنار خیابانی.
تو آن پارچه‌ کرباسِ ژنده‌ی چرکِ زیرانداز پیرمرد همیشه مستِ بی‌خانمانی،
صدای جفت‌گیری گربه‌ها در شب‌های پاییزی،
آن باغچه‌ی ۵۰ در ۵۰ بی‌درختِ سر چهاراهی که محل شاشیدن سگ‌هاست،
و درختِ خرمالوی بی‌حاصلِ خشک‌شده‌ی باغچه رو‌به‌رویش.
خاکستریِ به‌جامانده از سفیدی‌های خط عابر پیاده کهنه.
بوی غلیط روغن در دور‌ترین گاراژ شهر.
 تو سوسوی لامپ قرمزی بر بلندای دکل بی‌استفاده‌ی سوله‌ی قدیمی،
صدای جیرجیر تنها زنجیر باقی‌مانده‌ی تابِ پارک متروکه‌ی شهرک مخروبه‌ی حومه‌ی شهر،
محل تخلیه‌ی فاضلاب کارخانه تولید پلاستیک به تنها رودخانه‌ی شهری.
موزاییک سابقن سفید و حالا زرد و سیاهِ کف دستشویی پمپ‌بنزینی.
تو پوکیِ چوب‌های موریانه‌ خورده‌ی چارچوب در کلانتری قدیمی
و ریش‌ریش‌های لاشه‌ی توپ چهل‌تیکه‌ی افتاده در گوشه‌ی انباری اداره‌ی برق قدیمی‌ای.
تو زنگاری هستی که روی قفسه‌ی بایگانی اداره‌ی ثبت احوال سابق شهر نشسته و دست را قرمز می‌کند.
آدامس جویده‌شده‌ای که زیر صندلی اتوبوس شهری چسبیده
و سرخیِ نوک شعله‌های زرد بشکه‌های آتش معتادان کنار لنگرگاه.
رویای ما مردمان این شهری، حالا که مردم در حال مرگند.

۱۳۹۶ بهمن ۱۲, پنجشنبه

در جستجوی دلیل

«۱» آنقدر سرش شلوغ شده که دیگر نمی‌تواند دوستم داشته باشد.
«۲» آنقدر دور و برش شلوغ شده که دیگر نمی‌تواند دوستم داشته باشد.
«۳» آنقدر گرفتار شده که دیگر نمی‌تواند دوستم داشته باشد.
«۴» آنقدر مشغول زندگی شده که دیگر نمی‌تواند دوستم داشته باشد.
«۵» آنقدر دور شده که دیگر نمی‌تواند دوستم داشته باشد.
«۶» آنقدر دور شده که دیگر نمی‌تواند دوستم داشته باشد.

«۷» آنقدر «غیرطبیعی» شده که دیگر نمی‌تواند دوستم داشته باشد.

۱۳۹۶ دی ۲۴, یکشنبه

قصه

از اینجا شروع می‌کنم که تنها عشق من در زندگی یک دروغ بود. حتی نه یک دروغ بزرگ. یک دروغ معمولی. دروغی که فهمیدنش برای اغلب انسان‌ها راحت است. اما آنها که باهوش‌ترند، راحت‌تر رودست می‌خورند. منتظر حقه‌های بزرگ‌تر هستند. حقه‌ی بزرگ، غرور است.
خب کسی که غرور ندارد کجا قرار می‌گیرد؟ کسی که اعتماد‌به‌نفس ندارد. کسی که بلد نیست زیر و رو بازی کند، پس همیشه خودش است. اسمش را هم گذاشته صداقت. صداقتی که هیچ‌وقت به کارش نیامد.
حالا معلوم می‌شود چه کسی باهوش است و چه کسی نیست.
منتظر می‌نشیند. منتظر است تا اتفاقی بیفتد. چرا؟ چون صداقتش به کارش نیامده. چون رو بازی کردن، لزومن کار درست نیست. کار درست آن است که نتیجه بدهد. کار درست آن است که نتیجه بدهد؟
منتظر می‌نشیند چون بلد نیست. ناگهان فکر می‌کند اتفاقی افتاده. خودش را گول می‌زند، اجازه می‌دهد گولش بزنند. گولش می‌زنند.
رودست می‌خورد.
رودست می‌خورد ولی تا بفهمد پیر شده. دیر شده. از همه جا عقب می‌ماند. از خودش عقب می‌ماند. وقتی می‌فهمد چه می‌کند؟ دست روی دست. می‌ماند.
این از قصه‌ی عشق.
باقی قصه‌ها اما همین مسیر است. همیشه همین است. همیشه همینطور بوده. کسی که بلد نبود زندگی کند. کسی که بلد نبود زندگی کند. اسمش را گذاشت اخلاق، ولی کجای گند زدن به زندگی خودت اسمش اخلاق است؟ کسی که نخواست یاد بگیرد؟ کسی که نتوانست یاد بگیرد؟
تنها ماند. یکی دو یار اینور و آنور. تنها ماند. یاران دور. تنها ماند. تنها ماند.
کدام اتفاق را می‌توانی بیندازی گردن سرنوشت؟ کدامش تقصیر خودت نبوده؟ خوب فکر کن. ببین چقدر برایش تلاش کردی؟ شاید اصلن مال تلاش کردن نبودی؟ تلاش نکردی و گفتی اخلاق داری. داری؟
چیزی نداری. چیزی ندارد. چیزی ندارم.
اینجا چیزی نیست.
زندگی نیست.
می‌میرم.

۱۳۹۴ اسفند ۱۵, شنبه

من، قاتل

بهش می‌گم: «تا ده می‌شمرم و بعد ماشه رو می‌کشم.» شروع می‌کنم به شمردن: «ده... نه...». می‌گه «تویه حروم‌زاده‌ی پستی!» یه جورایی داره راست می‌گه. اولا که آره. من حروم‌زاده‌ام. بابام موقعی که اومد ترتیب مامانمو داد، ازدواج نکرده بودن. حتی بعدشم ازدواج نکردن. مامانم جنده منده نبود، ولی با کلی آدم سکس داشت. بدونِ اینکه با هیچکدوم ازدواج کنه. بابامم سرِ همین ازش جدا شد. دفعه اولی که مخشو زد و با هم خوابیدن، روحشم خبر نداشت. بعدنا فهمید که مادرم قبل از اون به یه عالمه آدمِ دیگه داده. سرِ همینم شاکی شد و ولش کرد. وگرنه ظاهرا اهل خونه زندگی بوده. یعنی اگه حقیقتو راجب مامانم نمی‌فهمید، شاید ولش نمی‌کرد. شایدم می‌کرد. ولی فرقی هم نداشت. یکی نبود بهش بگه مردِ حسابی، تو خودت قبلِ مامانم با چند نفرِ دیگه سکس داشتی؟ حالا چون این دختره، به همه بچه‌های محل یه حالی داده -البته خودشم یه حالی کرده- گناهِ کبیره مرتکب شده؟ بعله بعله می‌دونم. زِنا گناه کبیره‌س. جفتشون گناه کبیره مرتکب شدن. منظورم این نیست. منظورم اینه که جفتشون عین هم بودن. بابام بهونه الکی آورده. چه فرقی می‌کنه مرد باشی یا زن؟ اگه سکسِ یلخی یلخی بده، واسه همه بده؛ اگه خوبه، واسه همه خوبه. عاشقِ مامانم نبودم، ولی به نظرم از بابام آدمِ خیلی بهتری بوده. دلش خواسته به یه عالمه آدم داده. از کسی هم پنهون نکرده. ولی بابام ازون پدرسوخته‌ها بوده. ازینا که تو جمع دوستاشون می‌شینن و گنده‌گوزی می‌کنن که فلان تا دختر زمین زدن. یا ترتیب فلان کُس رو دادن... از همین بحثا که همه مردا وقتی دورِ هم جمع می‌شن می‌کنن. نصفِ بیشترشم خالی‌بندیه. یه جوری هم خاطراتو تعریف میکنن که انگار شاخِ غول شکوندن. حالا همون دختره که دارن راجبش گنده‌گوزی می‌کنن به صد نفرِ دیگه‌م داده‌ها... . البته اینا رو از خودم دارم میگم. من بابامو درست درمون یادم نیس. چون اون موقع من هشت ماهه بودم تو شیکمِ مامانم. کلن یه سال هم با هم نبودن. اینا رو داییم برام تعریف کرد. بعد از مرگِ مامانم. مامانم یهو افتاد مرد. نفهمیدیم چی شد. من تازه بیست و خورده‎‌ای سالم بود. خلاصه که داییم فقط گفت که بابام تو یه پمپ بنزین کار می‌کرده و با مامانمم همونجا آشنا شده. یکی دو ماه بوده که اومده بوده تو این منطقه. آشنایی و بعدم سکس و بعدم سکسای بیشتر و بعدم حاملگی مامان و بعدم خبردار شدنِ بابام از اینکه مامانم آدمِ مقیدی نبوده -داییم اینجوری میگفت. دلش نمیومد بگه بی‌بند و بار- و بعدم بهونه آوردنای بابام و ول کردنِ مامانم و شغلش تو پمپ بنزین. بعدم از این شهر رفته. داییم میگه بابام یه آدم لاغر بوده با پوست روشن. موهای بور داشته. یه سبیل چخماقی هم داشته. همیشه هم کلاه لبه‌دار سرش می‌ذاشته. کچل نبوده، ولی کلاه لبه‌دار از کله‌ش نمی‌افتاده. به اینجاهای داستان که می‌رسید، به داییم می‌گفتم بسه. حال ندارم گوش کنم. واقعنم برام مهم نبود بابام کدوم خری بوده. از همون بچگی خیلی مهم نبود برام. آخه از کارایی که بقیه بچه‌ها با باباهاشون میکنن خوشم نمی‌یومد. فوتبال و ... . من حتی از مامانمم خوشم نمی‌اومد. همیشه همه می‌گفتن مامانم جنده بوده. حتی بعد از به دنیا اومدنِ من. واسم مهم نبود. عجیبه که یه بچه این چیزا براش مهم نباشه؟ آره فکر کنم. منم آدمِ عجیبی‌ام. درسته! حرومزاده‌ام. اما این به من گفت حرومزاده‌ی پست. یه نگاه به سر و وضعش می‌ندازم. ادامه می‌دم:«...هشت... هفت... شیـ... تو چرا هیچ غلطی نمی‌کنی؟ چرا بند کفشت بازه؟» چیزی نمی‌گه. انگار تعجب کرده. چشاشو چند بار گشاد و تنگ می‌کنه. انگار عصبانی‌تر شده. انگار می‌خواد بیشتر فحش بده. ولی اون فحششو داده. به من گفته پست. تو زندگیم 6 نفر بهم گفتن پست. کسایی که واقعن فکر می‌کردن من پستم. ولی خیلیا (از جمله خودم،) همچین اعتقادی ندارن. من یه سری قوانین اخلاقی برای خودم دارم که به اونا پایبندم. مثلن کسی رو موقع بستنِ بندِ کفش یا گره زدنِ کراوات یا بستنِ دکمه‌های پیراهن نمی‌زنم. کلا اینطوری ام که اگه بخوام کسی رو بزنم، با مشت و لگد یا اینکه با تفنگ بهش شلیک کنم، یا چاقو فرو کنم تو قلبش، هیچوقت موقعی که آماده نیست این کارو انجام نمی‌دم. صبر میکنم آماده شه. یا اینکه معمولا اگه بخوام کسی رو بکشم، یه جوری کارو انجام میدم که زودتر بمیره و زجر نکشه. واسه همینم سلاح مورد علاقه‌م تفنگه، نه چاقو یا سیمِ گاروت. یا هرچی که دردش زیاده و زمانبره. از درد خوشم نمیاد اصولا. چیزِ کسشریه. چرا آدم باید دوست داشته باشه یکی دیگه درد بکشه؟ یا بزن طرفو خلاص کن، یا بیخیالش شو. کلا سعی میکردم همیشه بیخیال باشم. شاید واسه همین این 5 6 نفر بهم گفتن پست. دو تا شون که الان مُردن. البته من یکیشونو کشتم. اونم نه به خاطرِ اینکه بهم گفت پست. بخاطرِ اینکه دهنش بود گند می‌داد. آخه من قبل از اینکه خودشو بکشم، زن و بچه‌شم کشتم. واسه همین بهم میگفت پست. ولی من دلیلی نداشتم بذارم زنده بمونن. اونا دیده بودن که من پدرِ زنه رو کشته بودم. دیگه دیر شده بود. بعد که مرتیکه رسید و جسد زن و بچه شو دید، اولش شکه شد، ولی به گمونم اونقدم به تخمش نبود. بیشتر می‌خواست خودشو خالی کنه. واسه همینم به من فحش می‌داد. اون اولین نفری بود که بهم گفت پست. بقیه کسایی که بهم گفتن پست هم تقرییا به همین خاطر گفتن. می‌گفتن من یه رذلِ بی احساسم که برام مهم نیست دارم زَنا و بچه‌ها رو می‌کشم. خب راستش راست می‌گن. من سکسیست نیستم. برام مهم نیست که اونی که دارم می‌کشمش مَرده یا زن. سنِ افرادم برام مهم نیس. از کجا معلوم اون بچه‌ی شیش ساله‌ رو اگه من نمی‌کشتم، پس فردا نمی‌رفت تو خیابون تصادف نمی‌کرد و کشته نمیشد؟ میخوام بگم اینا به نظرم بهونه‌س. من کارِ خودمو می‌کنم. طرف هرکی میخواد باشه. اولین نفری که بهم گفت پست، بویِ گندِ دهنش همیشه رو اعصابم بود. هر روز وقتی میدیدمش، با دهنِ بوگندوش می‌اومد جلو و سلام می‌کرد و می‌رفت رو اعصابم. اون شبم وقتی اومد، داد و بیداد راه انداخت؛ منم که منتظر همین اتفاق بودم، با خودم گفتم چه موقعی ازین بهتر؟ یه بوی گند تو دنیا کمتر. شلیک کردم دقیقن تو دهنش. گلوله از اون طرفِ کله‌ش دراومد و با کلی خون و چیز میزِ قرمز پخش شد رو دیوارآبی روشنِ پشتِ سرش. یهو بوی گندِ دهنش تو هوا پخش شد. برای یه مدتِ خیلی کوتاه. در حدِ یه ثانیه. شایدم من اشتباه احساس کردم. این اولین نفری بود که بهم گفته بود پست. بقیه رو من نکشتم ولی. اون 4 نفرِ دیگه منظورمه. یکیشون که سکته کرد، پشتِ فرمون. با ماشین زد به درخت. یادمه اولین باری که دیدمش گفت خیلی باهام حال میکنه. دوست داره رفقایی مثل من داشته باشه. من ولی حسی نسبت بهش نداشتم. کلن نسبت به آدمایی که پلیور از رو پیراهن چهارخونه می‌پوشن و یقه پیراهنشون رو تو پلیورشون می‌ذارن و بیرون نمی‌دن خنثام. اینم اون روز یه پولیور کالباسی رنگ با یه پیرهن سبز مغزپسته‌ای با چارخونه‌ی سبز یشمی زیرش پوشیده بود. بعدنا که لباسای دیگه هم پوشید، دیگه برام فرقی نکرد. من کاری ندارم یکی چیکار می‌کنه و چجور آدمی می‌شه. اگه از اول از یکی خوشم بیاد، تا آخر خوشم می‌آد. اگه خوشم نیاد، تا آخر خوشم نمی‌آد. در این مورد تا آخر خنثی بودم. با اینکه گفته بود به نظرش من یه آدمِ پستم. دلیلشم این بود که فکر میکرد دارم تو ورق تقلب می‌کنم. اون شب کلی قرض بالا آورد. آخرش که مستِ مست بود، از سرِ میز پا شد و زیر نورِ آبی لامپ حشره‌کش با چشای قرمزِ پرخون داد و بیداد راه انداخت و در حالی که کلی تف از دهنش می‌پرید بیرون داد زد: «تو یه آدمِ پستی که به رفقاشم رحم نمی‌کنه. تو یه متقلب کثیفی. یه لاشیِ به تمام معنا.» من چیزی نگفتم. چون برام هم نبود که چی درباره‌م فکر می‌کنه. با اینکه تقلب نکرده بودم، جوابشو ندادم. اون فکر می‌کرد من رفیقشم، ولی من همچین فکری نمی‌کردم. من هیچ‌وقت رفیق نداشتم. این یارو هم که فکر می‌کرد رفیقِ منه، دو هفته بعدش با ماشین زد به درخت. البته قبلش به خاطر سکته پشتِ فرمون مرده بود. موقع مرگم همون پلیورِ کالباسی با یه پیراهن جگری چهارخونه که یقه‌ش رو نزده بود بیرون تنش بود. اون سه تای باقی مونده که بهم گفتن پست رو ازشون خبری ندارم. زنده‌ن یا مرده؟ برام فرقی نمی‌کنه. نمی‌شناختم هیچکدومشونو. اما شیشمین نفر الان زنده‌س. روبروم واساده و میگه که من یه حرومزاده‌ی پستم. خب من بهش حق میدم اینو بگه. سلیقه‌ها و نظرات فرق میکنه. هرکسی می‌تونه هر عقیده‌ای داشته باشه و حقِ داشتن اون عقیده برای هر کسی محترمه. ولی اگه راستم بگه، دلیل نمی‌شه من نکشمش. بهش می‌گم «خودت آماده نشدی. من بهت وقت دادم.» سرمو با افسوس براش تکون می‌دم. بازم یه جوری رفتار میکنه که انگار تعجب کرده. مهم نیست. بلند می‌گم: «سه... دو... یک.» ماشه رو میکشم و بوم!

۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

به هیچ وجه خواندن این مطلب را از دست ندهید

من با نوشتن تحت تاثیر الکل مخالفم. و این را همه جا گفته ام و همیشه بر رویش تاکید داشته ام. زمانِ مستی به هیچ وجه دست به سمتِ نوشتن نبرید. حتی اگر شما نوبل برده‌اید. هرگز این کار را انجام ندهید. حتی در وبلاگ شخصیتان. چه برسد به نوشتن در یک سایت با بازدید روزانه بالای 10 میلیون نفر که شما سردبیرش هستید. معلوم است که دارم خودم را میگوم. اما... اما خدا میداند که برای نوشتن اینها نمیتوانم صبر کنم. خب البته من پولیتزر برده‌ام و حسابم کمی با دیگران فرق می‌کند. اما چیزی که می‌خواهم بگویبم یک پدیده‌ی جدید اجتماعیِ خیلی خیلی مهم است. پس اینکه خودم مجبورم قوانینم را نقض کنم، را بر خودم می‌بخشم. حتی غلطهای املایی و انشایی و نگارشی ام را هم بر خودم میبخشم. پیشاپیش از همه کسانی که ممکن است با خواندن این جمله ها دچار سردرگمی بشوند هم عذر می‌خواهم. چرا که نه‌تنها تحت تاثیر الکل، مشکلات نگارشی انسان بیشتر می‌شود، بلکه موضوعی که می‌خواهم درباره آن بنویسم هم به اندازه کافی سردرگم کننده است. پس اگر نمی‌خواهید فکرتان را درگیر کنید، بیخیال خواندن ادامه این متن شوید. اما پیشنهادِ من این است که این متن را بخوانید. زیرا آنقدر ارزشمند هستند که ارزش درگیر شدنِ مغزِ انسان حتی برای یکی دو هفته را دارند. و همین ارزشش بود که مرا مجاب به نوشتنش حتی در حالتِ مستی کرد. به هر حال در نهایت تصمیم شماست که ادامه نوشته را بخوانید یا نه. 

راستش موضوعی که میخواهم درباره آن صحبت کنم، تحت تاثیر مشاهد پرواز یک پروانه به ذهنم رسید. یک جور الهام بود که از پروانه به من متنقل شد. وقتی پرواز پروانه را دیدم، با خودم داشتم فکر میکردم که پروانه چرا پروازش متفاوت است با بقیه موجودات، و جواب سوالم به آناتومی پروانه برنمیگشت. البته درحقیقت برمی‌گشت، اما نه در این قسمت از متن. بال زدنِ پروانه را که دیدم، یادِ رقصیدنِ کِی افتادم. کِی همسرم است. امشب در مراسمِ رقصی که دانشگاه به مناسبت سیصد و سی و سومین سالگردِ تاسیسش برگزار کرده بود، با هم رفته بودیم. و وقتی داشت م‌یرقصید، من نمیتوانستم نگاهم را از اندامش بردارم. و نحوه چرخیدنش. و تکانِ دستها و پاهایش. خدایا... این چه چیزی است که تو آفریدی؟ چرخشش با آن کفشهای پاشنه بلند را نگاه میکردم و حظ میکردم. وسطِ رقص یک آن حس کردم همه ساکن شده اند و فقط کی است که دارد حرکت میکند. میچرخید و میچرخید. و من محوِ چرخشش بودم. دستها و پاهایم کرخت شده بود و از حرکت ایستاده بودم. و او نگاهی به من می‌انداخت و باز میچرخید.

از موضوعی که میخواستم باشما در میان بگذارم دور نشویم. پروانه ای که دیدم خیلی زیبا بود. رنگ بالهایش مشکی و آبی بود. نمیدانم اسمِ دقیقش چیست. مهم هم نیست. زیرا ربطی به موضوعی که میخواهم بیان کنم، ندارد. داشتم به رنگهای سحرانگیزِ بالش و تلالو رنگِ آبیِ سیرِ آن در نورِ مهتابی تراس نگاه میکردم. که ناگهان تکان خوردم. رنگش خیلی عجیب است. میدانید؟ همرنگ لباسِ امشبِ کِی. این لباس را پارسال برای ش خریدم. وقتی قرار بود به مراسمِ عروسیِ پسردایی ام برویم. یک ماه قبلش در ویترینِ یک مغازه آن را دیده بود و گفته بود خیلیخوششآمده. من هم دیدم بهترین لباسی است که میتوانم برایش بگیرم. آن شب در عروسی همه نگاهها به او خیره شده بود. که در آن لباس چقدر زیبا شده بود. مانده ام چرا فرشته ها لباسشان در فیلمها سفید است؟ من بودم که کِی را با همان لباس و همان سر و ضع به عنوانِ مقرب ترین فرشته منسوب میکردم. امشب هم مثلِ همان شبِ عروسی، همه نگاهها به او بود. و من لحظاتی که حواسم را از او پرت می‌کردم، نگاههای خیره اطرافیانم به او را می‌دیدم. همه محوِ زیبایی و کمالِ او شده بودند.از همکارهای هم سن و سالِ خودم گرفته تا اساتیدِ پیرتر و حتی دانشجوهایی ممتازی که به مراسمِ امشب دعوت شده بودند. پرفسور آلفونز، رئیسِ دپارتمانِ ادبیات که به نوعی رئیسِ من هم حساب میشود آمد جلو و روی شانه ام زد و گفت: «محمد همسرت را از کجا پیدا کرده ای؟ اجازه هست با او کمی برقصم؟» راستش از اینکه همه به او نگاه میکردن لذت میبردم. چرا که همه نگاهش میکنند اما او سهمِ من است. جالبترین بخشش آنجایی بود که دانشجوهای جوان هم نمیتوانستند چشم از او بردارند. با اینکه کِی پا به سن گذاشته و امسال سی و هشت سالش میشود، اما جوانترها هم به او حسودی میکنند. از بس که همه چیز تمام است. و خدا را شکر که نصیبِ من شده. باور می‌کنید من که به خدا اعتقاد ندارم دارم خدا را شکر می‌کنم؟ ببینید الکل با آدم چه می‌کند!

اجازه بدهید به پروانه برسیم. و موضوعِ اصلی که میخواستم بگویم را مطرح کنم.. دقت میکردم. پروانه که رفت بالاتر سرعتِ بال زدنش تغییری نشد. رفت و روی شاخه‌ی درختِ لیمو شیرینِ گلدانِ بزرگِ قهوه‌ای رنگِ تراسِ کوچکِ خانه‌ی کوچکمان نشست. حرکاتش آرامشِ عجیبی داشت. میدانست که در این خانه کسی کاری با او ندارد. و این آرامش را نه صرفا در رنگ و طرح ِ بالها و بدنش و بال بال زدنِ آرامش که در تمامیِ اجزایش داشت. انگار که آرامش جزوِ از ژنومش باشد. درست مانندِ کِی. برخلافِ من که همیشه عجله دارم و هول میکنم، او همیشه آرام است. وقتی یک داستان کوتاه یا یک مقاله می‌نویسم که از آن راضی‌ام، داد و بیداد راه می‌اندازم و کِی را صدا میکنم که بیا ببین چه کردم. و او خوشحال و هیجان زده می‌آید متن را می‌خواند. بعدش می‌پرد بغلم. و من بوسش می‌کنم. اما او علیرغمِ همه هیجانی که از خود بروز می‌دهد، در درون آرام است. حتی موقعِ موفقیت های خودش هم آرام است. نه ماه پیش، هنگامی که تازه با او تماس گرفته بودند و گفتند میخواهند جایزه ی پاولینگ را بخاطرِ مقاله اش در مورد نسلِ جدیدِ اَبَررساناها به او بدهند، خیلی آرام ریلکس آمد دمِ اتاقِ مطالعه ام و گفت: «محمد، زنگ زدن گفتن برنده ی پالوینگِ امسال شدم.» همین! باورتان میشود؟  میخواستم بگیرم آنقدر بزنمش که کبود بشود. آخر کثافتِ خوشگلِ من، چرا تو این اندازه آرامی؟ در همه جای‌جای زندگیمان همینطور است. همیشه او سرعتِ زیادِ من را میگیرد. و اجازه نمیدهد که بیش از اندازه هیجان زده بشوم. اما من نیازی نیست که او را به هیجان بیاورم. همیشه هروقت لازم است، او خودش به اندازه کافی هیجان دارد. این منم که نیاز به تنظیم دارم. او همه چیزش کامل و به اندازه است.

چرا نمیتوانم ذهنم را متمرکز کنم؟ اگر کِی گذاشت به موضوعِ اصلی بحثمان برسیم! حتما اصطلاحِ اثر پروانه‌ای را شنیده اید. که بر اثر بال زدنِ یک پروانه در گوشه ای از کره ی زمین، ممکن است طوفانی نقطه ی دیگری از زمین رخ بدهد. این اصطلاح برخلافِ ظاهرش فانتزی نیست و اساسِ علمی دارد. زمانی که کامپیوترها داشتن پیشرفت می‌کردند، دانشمندی که الان اسمش خاطرم نیس، با محسباتِ دقیقِ ریاضی، میزان خطا (همان ارور) را در پیش بینی‌های هواشناسی و فرومول‌های آن محسبه کرد. خطا از رقمِ ششمِ اعشار به بعد بود. و این خطا باعثِ نتایج متضادی مانند هوای آرام یا هوای طوفانی میشد. و در توضیح کوچکیِ این محاسبات و نتایج عظیم آن جملهای از کتاب بردبردی آورد: بال زدنِ یک پروانه میتواند باعث آشوب شود و بعد هم نظریه آشوب و ... حالا اثر پروانه ای چه ربطی به موضوعی که میخواهم راجب اش صحبت کنم داشت؟ تقریبا هیچی. راستش داشتم به نحوه بال زدنِ پروانه را دقت می‌کردم، که چگونه هوا را حرکت میدهد و به سمت بالا و پایین جریان ایجاد می‌کند. این جریان، همانی است که ممکن است بشود اثر پروانه‌ای. راستش در زندگیمان ما نیاز به اثرِ پروانه ای نداریم. شاید چون کِی طوفانِ زندگیمان است، و اقیانوسِ آرامِ زندگیمان است. هر بار که اتفاقی قرار بوده کلِ زندگیمان را تحتِ تاثیر قرار دهد، کِی خودش همه چیز را برقرار و آرامکرده. از ماجرای بحثِ من با دانشجوی  گستاخِ سال اولی که ممکن بود به اخراجِ من از دانشگاه منجر شود (زیرا پدرش جزو سرمایه داران  بزرگِ منطقه و یکی از کسانی بود که هرسالهه کمکِ مالیِ زیادی به دانشگاهِ ما میکنند) تا زمانی که پدرم مرد. در خانواده ما پدرم تنها کسی بود که موافقِ ازدواجِ من و کِی بود. و نزدیک ترین رابطه را به او داشت. اما وقتی مرد، کِی نگذاشت  آب  در دلِ من تکان بخورد. راستش یک طوفان داشتم. وقتی که او را در همایشِ سالانه دانشگاه دیدم. که داشت سخنرانی میکرد. راستش او هیچ چیزش به من نمی آید. خوشگل است، اما تایپِ من نیست. تایپِ آن موقع را میگویم. 8 سالِ پیش من هنوز کرسیِ استادی را نگرفته بودم. اما او دو سال بود که تدریس میکرد. راستش محوِ حرف زدنش شدم. بعد که رفتم جلو و صحبت کردیم و دیدم چقد شبیهیم. میدانید؟ وقتی خیلی با کسی شباهت داری، نیاز به زمانِ زیادی نداری که بفهمی چقدر به هم می آیید و چقدر به هم حسِ خوب میدهید. او یک سخنرانیِ کوچک کرد و من زندگیَم در طولِ دو سالِ پرآشوب، دشتخوشِ تغییراتی شد. کلِ زندگیَم بخاطرِ حضورِ کِی به هم ریخت و طوفان عظیمی بهپا شد. بخاطرِ کِی، کسی که کوچکترین شباهتی به تایپِ من نداشت. حداقل چیزی که خودم فکر میکردم. حدقال تایپِ ظاهری دخترهای مورد علاقه ام در آن زمان. اما در عرضِ دو ماه شد مهمترین فردِ زندگیَم. و هنوزهم مهممترین و بهترین آدمی است که از نزدیک دیده ام.

 نمیدانم چرا کِی نمیگذارد به چیزی که میخواستم بگویم برسیم؟ اگر گذاشت یک لحظه تمرکز کنیم؟ پروانه ای که دیدم مرا یادِ یکی از مهمترین قوانینِ دنیای فیزک و فناوری انداخت. قانون مور. قانون مور می‌گوید تعداد ترانزیستوراها در واحد سطح مدارهای الکترونیکی هر نمی‌دانم چند سال 2 برابر می‌شود. و خب این تعداد ترانزیستوردر واحد سطح در همه چیز صادق است. از تلویزیون ها و رادیو های قدمی بگیرید تا پیشرفته ترین وسایلِ الکترونیکیِ این سالها. پروانه ها اما ترانزیستور ندارند. به جایش قلب و اینها دارند. اما همانطور که داروین در نظریه تنازع بقا گفته، جمعیت به صورت نمایی رشد می‌کند و غذا به صورت غیر نمایی! پس اندام و جوارح پروانه‌ها و سایر موجودات از جمله انسانها، هم از این قاعده تبعیت می‌کند. قانون مور و قانون داروین را کنار هم که بگذاریم، نتیجه جالبی به دست می‌دهد. اما صبر کنید!موضوع مهمی که خواستم بگویم ربطی به اینها ندارد. داستانِ روباتهای آسیموف را خوانده‌اید؟

آیزاک آسیموف در کتابهایش سه قانون مطرح می‌کند درباره روبات‌ها که در آینده قرار است در جامعه ما زیاد شوند. که البته هنوز به آن زمان نرسیده‌ایم. قوانینی که در کتاب آسیموف درباره روبات‌ها در جامعه وضع شده، طوری است که ممکن است همدیگر را نقض کنند و اصل ماجرا این است که نگذاریم اینها هم را نقض کنند. بعد از کلی تفسیر و داستان قرار است نتیجه بگیریم که روبات‌ها را چکار کنیم. روباتت‌ها برخلاف موجودات زنده ترانزیستور دارند. یعنی اندام جوارح ندارند. همه چیزِشان مدار است و الکترونیکی جات! پس احساس ندارند. پس رنگ‌های زیبای آن پروانه را نمی‌فهمند. پس بال زدنِ زیبایپروانهرا درک نمی‌کنند. پروانه ای که لحظه ای پیش بر بلندترین شاخه ی درخنچه نشسته بود اما الان نمیدانم کجاست. دیگر نیست. شاید رفته بخوابد. مانند کِی که الان روی تختمان خوابیده و من هر چند لحظه یکبار تایپ را متوقف میکنم و نگاهش میکنم. سپس دوباره شروع به تایپ میکنم. راستش دارم به این فکر میکنم که نگاه کردن به او که خوابیده است هم برای من غنیمت است. یعنی اگر بخواهند همه دنیا را از من بگیرند، و بگویند یک چیز را میتوانی نگه داری، یک چیز را با خودت با جزیره تنهایی ببری، همین لحظه است. که او خوابیده است. و من دارم نگاهش میکنم. چیزی بهتر از او در این دنیا نداریم. من چرا اینجا هستم؟ ساعت چند است؟ چرا نرفتم کنارِ کِی بخوابم؟ عمرم را برای چه تلف میکنم؟ آن پروانه هم که پرید و رفت و خبری ازش نیست. اصلا یادم رفت چه میخواستم در سایت بنویسم. امان از دستِ الکل! نمیدانم چه شد. نمیدانم چه نوشته ام. الان میخواهم بیخیالِ چیزی که میخواستم بگویم شوم. دکمه پابلیش را میزنم چرا که فکر می‌کنم چیز خوبی نوشته‌ام. من همیشه خوب می‌نویسم. بعد لپتاپ را میبندم و میروم کنار کِی میگیرم میخوابم.

پایان

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۵, جمعه

نو کر و عشقِ لاتیم عشق لاتیـــــم...چا کر و زیرپاتیم زیرپاتیـم.

-صِدامو گذاشتم کنار برات. هر وقت خواسی.

-نمیخوام مرسی. شام با بچه‌ها یه چی زدم بیرون.

-کی زدی بیرون؟ بدونِ من؟

-همون موقع دیگه!

-عه؟ اینجوریه؟ باشه. منم میرم دوش بگیرم پس.

-چندتا هم واسه من بگیر.

-چند تا؟

-هر چند تا خدا بگه.

-پس اجازه بزرگترا چی؟

-اجازه بزرگترا هم سرِ جاشه. با سرِ جاش مشکل داری؟

-من نه فقط سرش که با همه جایِ جاش مشکل دارم.

-دیگه کجاش؟

-الان جاش نیست. بذار به جاش میگم بهت.

-به جاش یا به من؟

-به عن.

-به من؟

-به عن.

-هوممممم. عن.

-بخور من!

-بخور گه!

-بخور پسته!

-ننه ت کسه!

-کجای ننه م کسه؟

-کسِ ننه ت کسه.

-مطمئنی؟ آخرین باری که چک کردم نبودا.

-بود. تو حواست نبود. حواست به ممه هاش بود.

-من ممه های ننه مو میخورم.

-منم ممه های ننه تو میخورم.

-چه باحال!

-تو هم میای ممه های ننه مو بخوری؟

-نه! نه!

-چرا؟

-هسته ش تو گلوم گیر میکنه.

-خب آبشو بخور.

-آبشخور ندارم.

-آبشخورشو بخور.

-بلاخره ممه یا آبشخورشو بخورم؟

-اون ممه رو لولو برد.

-لولو؟ لولو از کجا اومد؟

-از تو لوله.

-لولوش لولو خورخوره بود؟

-نه! لوله خِرخِره؟

-لولوش خیلی خَره!

-خرِ من از بچگی عمه جنده بود.

-خرِ من از بچگی لولومو میخورد.

-خرِ من از بچگی لوله نداشت.

-ولی ما خونه مون آبِ لوله کشی داره.

-خوشبحالتون. ما که نمیتونیم آبِ خرمونو بخوریم.

-تو هم خر رو میخوای هم خَرما!

-تقصیر خودته.

-نخیرم. اصن تقصیرِ منه که بهت رو دادم اینطوری حرف بزنی.

-نخیرم. تقصیر توئه.

-مقصر اصلی بخته که ما رو توی این راه ها برد.

-اما بازم نوکرتیم. با مرام و عشق لاتیم.

-زیر پاتونو نگا کنین.

-میبینین که زیر پاتیم.