۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

پسرِ زردپوش و دخترِ قرمز و روباتِ خال‌خالی و روباتِ خالی

پسرِ زرد‌پوش نگاهی به دخترِ قرمز انداخت. موها و چشمها و دماغ و لب و گوشهای قرمزش را برانداز کرد. این نزدیکترین برخوردش با دخترِ قرمز بود. و پسر داشت با خودش فکر می‌کرد احتمالا نزدیکتر از این نمی‌شود. چرا که قد دختر از او بلند تر بود. دقیقا 3 اینچ و 2 سانتی متر بلندتر. و پسر مجبور بود سرش را به سمت بالا بگیرد. پسرِ زرد‌پوش لحظه‌ای چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید و چشمانش را باز کرد. دخترِ قرمز هنوز همانجا بود. و با نگاهِ خیره‌اش به چشمان پسر زُل زده‌بود. پسر دستش را بالا آورد. به صورتِ گرمِ دختر نزدیک کرد. دختر تکان نخورد. پسر انگشتانش را جمع کرد. دستش را نزدیک‌تر کرد. پشت انگشتانش به گونهِ داغِ دختر خورد. دستِ پسر نمی‌لرزید. پسرِ زردپوش نمی‌دانست چه بلایی سرِ دستانش آمده. چرا از رعشه دستش خبری نیست. اما خوشحال بود. شاید انرژیِ درمانگری بود که از دخترِ قرمز متصاعد می‌شد. پسر متوجه شد که چند ثانیه است که دارد به رعشه‌ی دستش فکر می‌کند درحالی که دستش روی  پوستِ صورت دخترِ قرمز است. ناگهان عضلاتِ دستش به شدت منقبض شد. انگار که پسر می‌خواسته دستش را بکشد ولی درست لحظه قبل از کشیدن، منصرف شده. دخترِ قرمز جُم نخورد. فقط یک بار به آرامی پلک زد. پسر با ترس اما بدونِ لرزش، پشت انگشتانش را به سمت پایین حرکت داد و روی پوستِ نرم و گرمِ  صورتِ دختر کشید. دختر لبخندِ کوچکی زد. اما سریع لبخندش را جمع کرد. پسر زردپوش به آرامی دستش را از گونه‌ی دخترِ قرمز برداشت. نگاهی به بدنِ دختر انداخت. دستانِ دختر را دید که در هم گره شده بودند. پسرِ زردپوش دستش را دراز کرد تا دستِ دخترِ قرمز را در دستش بگیرد. اما ناگهان دختر تکان خورد. یک قدم به سمت عقب رفت و دستش را از پسر دور کرد. پسر ناخودآگاه یک قدم به سمت جلو رفت. تا دستش را به دستِ دختر نزدیک کند. اما دختر دو قدمِ دیگر عقب رفت و سپس پشتش را به پسر کرد. پسر هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده. چرا دخترِ قرمز این کار را کرد؟ پسرِ زردپوش گیج شده بود. ماجرا چه بود؟ پسر غرقِ تفکر و تعجب بود که چشمش به پشتِ دخترِ قرمز و لباسی که پوشیده‌بود افتاد. رویش دو روبات دیده می‌شدند. یکی خال‌خالی ودیگری خالی. روباتِ خالی و روبات خال‌خالی داشتند با عشق به هم نگاه می‌کردند. روباتِ خالی حلقه‌ای از گل در دستش بود و آن گل را مانند دایره‌زنگی تکان می‌داد. با اشتیاق به روباتِ خال‌خالی نگاه می‌کرد. روباتِ خال‌خالی هم معلوم بود که از عشقِ روباتِ خالی لبریز است. دهانش را بسته بود، اما می‌توانستی از نگاهش بخوانی که به روباتِ خالی می‌گفت چقدر عاشقش است. روباتِ خال‌خالی یک قدم به سمتِ جلو رفت. روباتِ خالی هم یک قدم به او نزدیک شد. حلقه گل را به لبانش نزدیک کرد. بوسه‌ای بنفش به حلقه گل زد. و سپس حلقه گل را در دور مُچِ روباتِ خال‌خالی انداخت. روباتِ خال‌خالی به حلقه گل نگاهی انداخت. اشک از چشمانش جاری شد. دستِ دیگرش را که حلقه گلی روی آن نبود به سمت شکمش برد. روباتِ خالی منظورِ روباتِ خال‌خالی را فهمید. روباتِ خال‌خالی داشت به او می‌گفت از او حامله شده‌است. اشک در چشمانِ روباتِ خالی جمع شد. باورش نمی‌شد. بهترین خبرِ تمامِ عمرش را شنیده بود. نگاهی به آسمان انداخت. می‌خواست از آن کسی که این هدیه را به آن دو داده بود، تشکر کند. اشک‌هایش تمام نمی‌شد. اشک‌های هیچ کدامشان تمام نمی‌شد. طوری که وقتی باران شروع به باریدن کرد، با اشکهای آن دو مخلوط می‌شد و آبی که به زمین اصابت می‌کرد، مزه‌اش شور شده بود. روباتِ خالی دستانش را دورِ بدنِ مربعیِ روباتِ خال‌خالی انداخت و محکم او را در آغوش گرفت. روباتِ خال‌خالی هم او را در آغوش گرفت. چند دقیقه گذشت. گریه شادیِ هیچ کدامشان بند نیامده‌بود. مانند باران که آن هم بند نیامده‌بود. دو روبات هنوز همدیگر را در آغوش گرفته بودند. روباتِ خالی در همان حالت نگاهی به چشمانِ روباتِ خال‌خالی انداخت. بعد او را رها کرد و چند قدم به عقب رفت. یک دور در جا زد. خم شد، مشتانش را گره کرد و به آسمان پرید. دهانش را باز کرد تا از شادی، بلندترین فریادِ عمرش را بزند. اما صدایش در نمی‌آمد. زیرا روباتها بر روی لباسِ دخترِ قرمز بودند. و از لباس صدایی در نمی‌آید. روباتِ خال‌خالی با لبخندی به روباتِ خالی نگاه کرد. جلو رفت، مجددا در آغوشش گرفت و سرش را بر روش شانهِ مربعیِ روباتِ خال‌خالی گذاشت. هر دو خوشحال بودند. زیرا از قبل تمامِ فکرهایشان را کرده‌بودند و نیازی به صحبت نداشتند. تصمیم گرفته بودند اگر روزی پسردار شوند اسمش را بگذارند "پسرِ زرد پوش" و اگر دختردار شوند "دختر قرمز".
 
تمام