۱۳۹۴ اسفند ۱۵, شنبه

من، قاتل

بهش می‌گم: «تا ده می‌شمرم و بعد ماشه رو می‌کشم.» شروع می‌کنم به شمردن: «ده... نه...». می‌گه «تویه حروم‌زاده‌ی پستی!» یه جورایی داره راست می‌گه. اولا که آره. من حروم‌زاده‌ام. بابام موقعی که اومد ترتیب مامانمو داد، ازدواج نکرده بودن. حتی بعدشم ازدواج نکردن. مامانم جنده منده نبود، ولی با کلی آدم سکس داشت. بدونِ اینکه با هیچکدوم ازدواج کنه. بابامم سرِ همین ازش جدا شد. دفعه اولی که مخشو زد و با هم خوابیدن، روحشم خبر نداشت. بعدنا فهمید که مادرم قبل از اون به یه عالمه آدمِ دیگه داده. سرِ همینم شاکی شد و ولش کرد. وگرنه ظاهرا اهل خونه زندگی بوده. یعنی اگه حقیقتو راجب مامانم نمی‌فهمید، شاید ولش نمی‌کرد. شایدم می‌کرد. ولی فرقی هم نداشت. یکی نبود بهش بگه مردِ حسابی، تو خودت قبلِ مامانم با چند نفرِ دیگه سکس داشتی؟ حالا چون این دختره، به همه بچه‌های محل یه حالی داده -البته خودشم یه حالی کرده- گناهِ کبیره مرتکب شده؟ بعله بعله می‌دونم. زِنا گناه کبیره‌س. جفتشون گناه کبیره مرتکب شدن. منظورم این نیست. منظورم اینه که جفتشون عین هم بودن. بابام بهونه الکی آورده. چه فرقی می‌کنه مرد باشی یا زن؟ اگه سکسِ یلخی یلخی بده، واسه همه بده؛ اگه خوبه، واسه همه خوبه. عاشقِ مامانم نبودم، ولی به نظرم از بابام آدمِ خیلی بهتری بوده. دلش خواسته به یه عالمه آدم داده. از کسی هم پنهون نکرده. ولی بابام ازون پدرسوخته‌ها بوده. ازینا که تو جمع دوستاشون می‌شینن و گنده‌گوزی می‌کنن که فلان تا دختر زمین زدن. یا ترتیب فلان کُس رو دادن... از همین بحثا که همه مردا وقتی دورِ هم جمع می‌شن می‌کنن. نصفِ بیشترشم خالی‌بندیه. یه جوری هم خاطراتو تعریف میکنن که انگار شاخِ غول شکوندن. حالا همون دختره که دارن راجبش گنده‌گوزی می‌کنن به صد نفرِ دیگه‌م داده‌ها... . البته اینا رو از خودم دارم میگم. من بابامو درست درمون یادم نیس. چون اون موقع من هشت ماهه بودم تو شیکمِ مامانم. کلن یه سال هم با هم نبودن. اینا رو داییم برام تعریف کرد. بعد از مرگِ مامانم. مامانم یهو افتاد مرد. نفهمیدیم چی شد. من تازه بیست و خورده‎‌ای سالم بود. خلاصه که داییم فقط گفت که بابام تو یه پمپ بنزین کار می‌کرده و با مامانمم همونجا آشنا شده. یکی دو ماه بوده که اومده بوده تو این منطقه. آشنایی و بعدم سکس و بعدم سکسای بیشتر و بعدم حاملگی مامان و بعدم خبردار شدنِ بابام از اینکه مامانم آدمِ مقیدی نبوده -داییم اینجوری میگفت. دلش نمیومد بگه بی‌بند و بار- و بعدم بهونه آوردنای بابام و ول کردنِ مامانم و شغلش تو پمپ بنزین. بعدم از این شهر رفته. داییم میگه بابام یه آدم لاغر بوده با پوست روشن. موهای بور داشته. یه سبیل چخماقی هم داشته. همیشه هم کلاه لبه‌دار سرش می‌ذاشته. کچل نبوده، ولی کلاه لبه‌دار از کله‌ش نمی‌افتاده. به اینجاهای داستان که می‌رسید، به داییم می‌گفتم بسه. حال ندارم گوش کنم. واقعنم برام مهم نبود بابام کدوم خری بوده. از همون بچگی خیلی مهم نبود برام. آخه از کارایی که بقیه بچه‌ها با باباهاشون میکنن خوشم نمی‌یومد. فوتبال و ... . من حتی از مامانمم خوشم نمی‌اومد. همیشه همه می‌گفتن مامانم جنده بوده. حتی بعد از به دنیا اومدنِ من. واسم مهم نبود. عجیبه که یه بچه این چیزا براش مهم نباشه؟ آره فکر کنم. منم آدمِ عجیبی‌ام. درسته! حرومزاده‌ام. اما این به من گفت حرومزاده‌ی پست. یه نگاه به سر و وضعش می‌ندازم. ادامه می‌دم:«...هشت... هفت... شیـ... تو چرا هیچ غلطی نمی‌کنی؟ چرا بند کفشت بازه؟» چیزی نمی‌گه. انگار تعجب کرده. چشاشو چند بار گشاد و تنگ می‌کنه. انگار عصبانی‌تر شده. انگار می‌خواد بیشتر فحش بده. ولی اون فحششو داده. به من گفته پست. تو زندگیم 6 نفر بهم گفتن پست. کسایی که واقعن فکر می‌کردن من پستم. ولی خیلیا (از جمله خودم،) همچین اعتقادی ندارن. من یه سری قوانین اخلاقی برای خودم دارم که به اونا پایبندم. مثلن کسی رو موقع بستنِ بندِ کفش یا گره زدنِ کراوات یا بستنِ دکمه‌های پیراهن نمی‌زنم. کلا اینطوری ام که اگه بخوام کسی رو بزنم، با مشت و لگد یا اینکه با تفنگ بهش شلیک کنم، یا چاقو فرو کنم تو قلبش، هیچوقت موقعی که آماده نیست این کارو انجام نمی‌دم. صبر میکنم آماده شه. یا اینکه معمولا اگه بخوام کسی رو بکشم، یه جوری کارو انجام میدم که زودتر بمیره و زجر نکشه. واسه همینم سلاح مورد علاقه‌م تفنگه، نه چاقو یا سیمِ گاروت. یا هرچی که دردش زیاده و زمانبره. از درد خوشم نمیاد اصولا. چیزِ کسشریه. چرا آدم باید دوست داشته باشه یکی دیگه درد بکشه؟ یا بزن طرفو خلاص کن، یا بیخیالش شو. کلا سعی میکردم همیشه بیخیال باشم. شاید واسه همین این 5 6 نفر بهم گفتن پست. دو تا شون که الان مُردن. البته من یکیشونو کشتم. اونم نه به خاطرِ اینکه بهم گفت پست. بخاطرِ اینکه دهنش بود گند می‌داد. آخه من قبل از اینکه خودشو بکشم، زن و بچه‌شم کشتم. واسه همین بهم میگفت پست. ولی من دلیلی نداشتم بذارم زنده بمونن. اونا دیده بودن که من پدرِ زنه رو کشته بودم. دیگه دیر شده بود. بعد که مرتیکه رسید و جسد زن و بچه شو دید، اولش شکه شد، ولی به گمونم اونقدم به تخمش نبود. بیشتر می‌خواست خودشو خالی کنه. واسه همینم به من فحش می‌داد. اون اولین نفری بود که بهم گفت پست. بقیه کسایی که بهم گفتن پست هم تقرییا به همین خاطر گفتن. می‌گفتن من یه رذلِ بی احساسم که برام مهم نیست دارم زَنا و بچه‌ها رو می‌کشم. خب راستش راست می‌گن. من سکسیست نیستم. برام مهم نیست که اونی که دارم می‌کشمش مَرده یا زن. سنِ افرادم برام مهم نیس. از کجا معلوم اون بچه‌ی شیش ساله‌ رو اگه من نمی‌کشتم، پس فردا نمی‌رفت تو خیابون تصادف نمی‌کرد و کشته نمیشد؟ میخوام بگم اینا به نظرم بهونه‌س. من کارِ خودمو می‌کنم. طرف هرکی میخواد باشه. اولین نفری که بهم گفت پست، بویِ گندِ دهنش همیشه رو اعصابم بود. هر روز وقتی میدیدمش، با دهنِ بوگندوش می‌اومد جلو و سلام می‌کرد و می‌رفت رو اعصابم. اون شبم وقتی اومد، داد و بیداد راه انداخت؛ منم که منتظر همین اتفاق بودم، با خودم گفتم چه موقعی ازین بهتر؟ یه بوی گند تو دنیا کمتر. شلیک کردم دقیقن تو دهنش. گلوله از اون طرفِ کله‌ش دراومد و با کلی خون و چیز میزِ قرمز پخش شد رو دیوارآبی روشنِ پشتِ سرش. یهو بوی گندِ دهنش تو هوا پخش شد. برای یه مدتِ خیلی کوتاه. در حدِ یه ثانیه. شایدم من اشتباه احساس کردم. این اولین نفری بود که بهم گفته بود پست. بقیه رو من نکشتم ولی. اون 4 نفرِ دیگه منظورمه. یکیشون که سکته کرد، پشتِ فرمون. با ماشین زد به درخت. یادمه اولین باری که دیدمش گفت خیلی باهام حال میکنه. دوست داره رفقایی مثل من داشته باشه. من ولی حسی نسبت بهش نداشتم. کلن نسبت به آدمایی که پلیور از رو پیراهن چهارخونه می‌پوشن و یقه پیراهنشون رو تو پلیورشون می‌ذارن و بیرون نمی‌دن خنثام. اینم اون روز یه پولیور کالباسی رنگ با یه پیرهن سبز مغزپسته‌ای با چارخونه‌ی سبز یشمی زیرش پوشیده بود. بعدنا که لباسای دیگه هم پوشید، دیگه برام فرقی نکرد. من کاری ندارم یکی چیکار می‌کنه و چجور آدمی می‌شه. اگه از اول از یکی خوشم بیاد، تا آخر خوشم می‌آد. اگه خوشم نیاد، تا آخر خوشم نمی‌آد. در این مورد تا آخر خنثی بودم. با اینکه گفته بود به نظرش من یه آدمِ پستم. دلیلشم این بود که فکر میکرد دارم تو ورق تقلب می‌کنم. اون شب کلی قرض بالا آورد. آخرش که مستِ مست بود، از سرِ میز پا شد و زیر نورِ آبی لامپ حشره‌کش با چشای قرمزِ پرخون داد و بیداد راه انداخت و در حالی که کلی تف از دهنش می‌پرید بیرون داد زد: «تو یه آدمِ پستی که به رفقاشم رحم نمی‌کنه. تو یه متقلب کثیفی. یه لاشیِ به تمام معنا.» من چیزی نگفتم. چون برام هم نبود که چی درباره‌م فکر می‌کنه. با اینکه تقلب نکرده بودم، جوابشو ندادم. اون فکر می‌کرد من رفیقشم، ولی من همچین فکری نمی‌کردم. من هیچ‌وقت رفیق نداشتم. این یارو هم که فکر می‌کرد رفیقِ منه، دو هفته بعدش با ماشین زد به درخت. البته قبلش به خاطر سکته پشتِ فرمون مرده بود. موقع مرگم همون پلیورِ کالباسی با یه پیراهن جگری چهارخونه که یقه‌ش رو نزده بود بیرون تنش بود. اون سه تای باقی مونده که بهم گفتن پست رو ازشون خبری ندارم. زنده‌ن یا مرده؟ برام فرقی نمی‌کنه. نمی‌شناختم هیچکدومشونو. اما شیشمین نفر الان زنده‌س. روبروم واساده و میگه که من یه حرومزاده‌ی پستم. خب من بهش حق میدم اینو بگه. سلیقه‌ها و نظرات فرق میکنه. هرکسی می‌تونه هر عقیده‌ای داشته باشه و حقِ داشتن اون عقیده برای هر کسی محترمه. ولی اگه راستم بگه، دلیل نمی‌شه من نکشمش. بهش می‌گم «خودت آماده نشدی. من بهت وقت دادم.» سرمو با افسوس براش تکون می‌دم. بازم یه جوری رفتار میکنه که انگار تعجب کرده. مهم نیست. بلند می‌گم: «سه... دو... یک.» ماشه رو میکشم و بوم!