از اینجا شروع میکنم که تنها عشق من در زندگی یک دروغ بود. حتی نه یک دروغ بزرگ. یک دروغ معمولی. دروغی که فهمیدنش برای اغلب انسانها راحت است. اما آنها که باهوشترند، راحتتر رودست میخورند. منتظر حقههای بزرگتر هستند. حقهی بزرگ، غرور است.
خب کسی که غرور ندارد کجا قرار میگیرد؟ کسی که اعتمادبهنفس ندارد. کسی که بلد نیست زیر و رو بازی کند، پس همیشه خودش است. اسمش را هم گذاشته صداقت. صداقتی که هیچوقت به کارش نیامد.
حالا معلوم میشود چه کسی باهوش است و چه کسی نیست.
منتظر مینشیند. منتظر است تا اتفاقی بیفتد. چرا؟ چون صداقتش به کارش نیامده. چون رو بازی کردن، لزومن کار درست نیست. کار درست آن است که نتیجه بدهد. کار درست آن است که نتیجه بدهد؟
منتظر مینشیند چون بلد نیست. ناگهان فکر میکند اتفاقی افتاده. خودش را گول میزند، اجازه میدهد گولش بزنند. گولش میزنند.
رودست میخورد.
رودست میخورد ولی تا بفهمد پیر شده. دیر شده. از همه جا عقب میماند. از خودش عقب میماند. وقتی میفهمد چه میکند؟ دست روی دست. میماند.
این از قصهی عشق.
باقی قصهها اما همین مسیر است. همیشه همین است. همیشه همینطور بوده. کسی که بلد نبود زندگی کند. کسی که بلد نبود زندگی کند. اسمش را گذاشت اخلاق، ولی کجای گند زدن به زندگی خودت اسمش اخلاق است؟ کسی که نخواست یاد بگیرد؟ کسی که نتوانست یاد بگیرد؟
تنها ماند. یکی دو یار اینور و آنور. تنها ماند. یاران دور. تنها ماند. تنها ماند.
کدام اتفاق را میتوانی بیندازی گردن سرنوشت؟ کدامش تقصیر خودت نبوده؟ خوب فکر کن. ببین چقدر برایش تلاش کردی؟ شاید اصلن مال تلاش کردن نبودی؟ تلاش نکردی و گفتی اخلاق داری. داری؟
چیزی نداری. چیزی ندارد. چیزی ندارم.
اینجا چیزی نیست.
زندگی نیست.
میمیرم.
جی نامه یک دفترِ حکایات است. مانند قابوسنامه. مانند رنجنامه. مانند گنجنامه. سیریست میان خیال و واقعیت. برای آنان که دنبال معرفتاند...
۱۳۹۶ دی ۲۴, یکشنبه
قصه
اشتراک در:
پستها (Atom)