۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

میوتِیشن هم چیزِ غریبی‌ست.

یکسِری چیزهایی در زندگی هست که شما با آنها خیلی حال می‌کنید. اگر بچه پولدار باشید، آن چیزها همیشه در دسترس شما هستند و اگر بچه فقیر باشید، آن چیزها همیشه از دستِ شما دور می‌شوند. این "چیزها" به هیچوجه دلالتِ صرف به مادیات ندارند. همه چیز. از مسائل معنوی گرفته تا حتی نتایج تیم فوتبالِ مورد علاقه‌تان. همه چیز به این ربط دارد که بابای شما چقدر پول دارد. و میزانِ در درسترس قرار گرفتن این چیزها و موقعیت ها بستگی مستقیمی با پول بابایتان دارد. به همین صورت چیزهایی هستند که شما اصلا با آنها حال نمی‌کنید. میزان در دسترس یا به عبارت بهتر در معرض قرار گرفتن توسط آنها رابطه معکوس دارد با چیزهای قبلی که اشاره شد و همچنین رابطه معکوس با پول پدرتان. البته همیشه استثنائاتی هم وجود دارد، اما فعلا سر و کارِ ما با آمارها و واقعیاتِ روتین است.
بگذارید مثالی بزنم: فرض کنیم ماشینِ پدرِ شما یک عدد سوناتا نیو است. احتمالِ اینکه دختری را در راهِ از دانشگاه به خانه در ملاقات کنید که از او خوشتان بیاید و او هم از شما خوشش بیاید، می‌شود 76%. اگر ماشینِ پدرتان بشود بی ام و درصد از 80 بالاتر می‌رود. اما اگر ماشینِ پدرِ شما یک عدد پراید سبزِ یشمیِ مدل 76 باشد، شانس شما از 20 تجاوز نمی‌‎کند. شانسِ اینکه حتی دختری بابِ میلتان را در مسیر ببینید. چه برسد به اینکه او هم شما را ببیند و اینکه از شما خوشش بیاید و ... همه اینها را در هم ضرب کنیم، به زیر 0.2% می‌رسیم.
مثال 2: فرض کنیم درآمد ماهانه پدر شما بیشتر از 15 میلیون است. احتمال اینکه در روز یک بار کفش مشا لگد شود، زیر 15% است. اما اگر پدرِ شما ماهیانه 800 هزار تومان درآمد داشته باشد، احتمالِ لگد شدنِ کفش شما در خیابان و دانشگاه می‌شود 100%. مطالعات نشان داده اند که با این میزان درآمد، باید حداقل انتظارِ 5 بار لگد در روز را به طورِ قطع و یقین داشت.
مثال دیگری نمی‌زنم. منظورم را به طور تمام و کمال رسانده ام. نتایجِ زیادی از صحبتهای بالا می‌توان داشت. مثلا اینکه اگر پول ندارید، انتظاراتتان را بیاورید پایین. یا اینکه سعی کنید پدرِ پولداری باشید تا زندگیِ بچه‌هایتان راحتتر باشد. البته پرواضح است که هرچه پولِ پدرتان کمتر باشد، شانسِ شما برای پدرِ پولدار بودن کمتر می‌شود.
اما دوستان و عزیزان، اینها را نگفتم که بحث را تمام کنم. فرزندانم، در زندگی چیزهایی هست که نمیدانید. در زندگیِ همه‌مان هست. حتی در زندگی آن دخترِ موطلاییِ خیلی خوشگلِ 5 ساله‌ای که روزی در محوطه تئاتر شهر نزدِ ما آمد. می‌خواست فال بفروشد. نخریدیم. اما برایش تیتاپ و سن‌ایچ خریدیم. و ازش قول گرفتیم که خودش تنهایی بخورد آن تیتاپ و سن‌ایچ را. آن دختر پدر نداشت، و تکلیفِ دخترِ 5 ساله‎ای که پدر ندارد معلوم است، دستفروشی در کوچه و خیابان. تازه شانس آورده بود خوشگل بود. همین هم خودش استثنا بود. اما گفتم چیزهایی هست که نمیدانیم. شاید باز هم شانس به این دختر رو کرد و روزی پولدار شد. خیلی خیلی بعید است. حدود 0.000000000000003%. اما همین اعدادِ کوچک هم ممکن است در زندگی ما تاثیراتِ بزرگی بگذارند. پس توصیه من این است که شما امیدتان را از دست ندهید. بگذارید آخرین مثال را بزنم. میزان میوتیشن یا جهش در ژنِ مقاومت یا حساسیت به مادهِ آنتی‌بیوتیکِ خاصی در باکتریِ خاصی 10 به توان منفیِ 11 است. مشاهده شده است در  طول کمتر از یک دهه مقاومت نسبت به آن ماده آنتی بیوتیکِ خاص در آن باکتری به وجود آمده. ببینید چگونه از دلِ همین اعدادِ ریز اتفاقاتِ بزرگ رقم می‌خورد.
پس توصیه من این است. شما تلاشتان را بکنید و امیدوار باشید. بگذارید روشنفکرها حرفهایشان را بزنند. نه اینکه همه حرفهای روشنفکرها اشتباه باشد، اما بگذارید سبکِ زندگیِ خودشان را داشته باشند. شما با طنابِ آنها درونِ چاه نروید. عزیزی می‌گفت چند روزی با یکی از این روشنفکرها دم‌خور شده بوده. شعارِ زندگیِ آن روشنفکر این بوده: «پپسی پایداری یک زندگیِ خوب را تضمین می‌کند.»
حالا توصیه ی من؟ عزیزان تا می‌توانید کوکاکولا بخورید!

۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

پستچی چند بار زنگ میزند.

(دیلینگ دیلینگ. صدای زنگی شنیده می‌شود.)

-صدای زنگِ درِ ما بود؟

-خب؟

-سوال پرسیدم. سوالِ منو با سوال جواب نده!

-فرض کنیم زنگِ درِ ما بود.

-فرض کنیم برو درو وا کن.

-نمی‌خوام.

-چرا؟

-چون پستچی اومده.

-آها! منتظری ببینی پستچی سه بار در میزند یا نمیزند؟

-نه کسخل!

-پ چی؟

-نامه آورده.

-خب پستچیه دیگه. چیز دیگه ای باید بیاره؟

-نه نامه آورده. نامه ی آنا رو احتمالا. دوست ندارم نامه‌شو بخونم. دوست ندارم 
حتی نامه‌شو ببینم. از هرچی که منو یادِ آنا میندازه متنفرم. نمی‌خوام چشمم به هیچی که ربطی به آنا داشته باشه بیفته. می‌خوام فراموشش کنم. می‌خوام همه  چیو پشتِ سر بذارم. هم آنا و هم هرچی که مربوط به آنا میشه.

-آنا کدوم خریه؟

-آنا استرلینگ.

-آنا استرلینگ کدوم خریه؟ نمیشناسم.

-منم نمیشناسم.

-همم

-خب احتمالش کمه که نامه‌ی آنا باشه که نمی‌شناسیمش. نزدیک یک هفت میلیاردم. اما احتمالش هست.

-آره. بهت حق میدم. پس خودم می‌رم درو وا کنم.

-نه! شاید نامه‌ی آنا رو آورده باشه. گفتم که نمی‌خوام هیچی که مربوط به آنا باشه رو ببینم.

-حق با توئه. منم نمی‌رم درو وا کنم.

-ممنونم.

-بیا برو تو کونم!

-تنگه و تاریک و نمناک. بو هم میده. میشه نَرَم؟

-آره میشه.

-مرسی.

-زنِ خرسی.

-خرس پشمالوئه و گنده و وحشی. بو هم میده. میشه نَشَم؟

-آره میشه.

-ساعت یه رب به شیشه.

-الانه گرسنه م میشه.

-سالِمین سالِمین

-کو؟ کجا پیدا میشه؟

-تو کون من!

-کونِ تو هم تنگه و تاریک و نمناک؟ همراه با بو؟

-آره. همچنین پشمالو.

-سالِمین نمی‌خوام.

(دیلینگ دیلینگ. دوباره صدای زنگ می‌آید.)

-هااااا اینم دفعه دوم! فقط یه دفعه دیگه مونده...

-خدایا... یعنی میشه؟

(صدایی از پشت صحنه می‌آید: بلی بندگانم. می‌شود.)

-پس کو؟ چرا دفه سومو نمیزنه؟

(دوباره صدایی از پشتِ صحنه می‌آید: صبر داشته باشید بندگانم.)

-راست میگه دیگه. نشنیدی مگه؟ صبر بر هر دردِ بی‌درمان دواست.

-آخ گفتی...من درد دارم!

-اوه دردت شروع شد عزیزم؟

-آره.

-باید ببریمت بیمارستان. نفسِ عمیق بکش. بعد بگو دردت چند دقیقه به چند دقیقه س؟

-3 دقیقه به 3 دقیقه.

-اوه! وقتِ زایمانته!

-حالا چکار کنیم؟

-عجله کن.

-یعنی چی؟ بیشتر زور بزنم؟ من میخوام بچه‌م طبیعی به دنیا بیادا!

-چه ربطی داشت؟

-هیچی. خواستم ادا در بیارم.

-پوش بیبی. پوش.

-زور بزنم؟

-نه. منظورم اینه لباس بپوش. بریم بیمارستان.

-نمیشه که. باید صبر کنیم. پستچی هنوز سه بار زنگ نزده.

-راست میگی. پستچیش عجب پستچیِ گشادیه. خب بزن دیگه اون زنگو.

-بگو ببینم دوست داری ارژنگو؟ بین غذاها چطور...

(دیلینگ دیلینگ. صدای زنگِ در می‌آید.)

-هورااااا

-هورااااا