۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

به هیچ وجه خواندن این مطلب را از دست ندهید

من با نوشتن تحت تاثیر الکل مخالفم. و این را همه جا گفته ام و همیشه بر رویش تاکید داشته ام. زمانِ مستی به هیچ وجه دست به سمتِ نوشتن نبرید. حتی اگر شما نوبل برده‌اید. هرگز این کار را انجام ندهید. حتی در وبلاگ شخصیتان. چه برسد به نوشتن در یک سایت با بازدید روزانه بالای 10 میلیون نفر که شما سردبیرش هستید. معلوم است که دارم خودم را میگوم. اما... اما خدا میداند که برای نوشتن اینها نمیتوانم صبر کنم. خب البته من پولیتزر برده‌ام و حسابم کمی با دیگران فرق می‌کند. اما چیزی که می‌خواهم بگویبم یک پدیده‌ی جدید اجتماعیِ خیلی خیلی مهم است. پس اینکه خودم مجبورم قوانینم را نقض کنم، را بر خودم می‌بخشم. حتی غلطهای املایی و انشایی و نگارشی ام را هم بر خودم میبخشم. پیشاپیش از همه کسانی که ممکن است با خواندن این جمله ها دچار سردرگمی بشوند هم عذر می‌خواهم. چرا که نه‌تنها تحت تاثیر الکل، مشکلات نگارشی انسان بیشتر می‌شود، بلکه موضوعی که می‌خواهم درباره آن بنویسم هم به اندازه کافی سردرگم کننده است. پس اگر نمی‌خواهید فکرتان را درگیر کنید، بیخیال خواندن ادامه این متن شوید. اما پیشنهادِ من این است که این متن را بخوانید. زیرا آنقدر ارزشمند هستند که ارزش درگیر شدنِ مغزِ انسان حتی برای یکی دو هفته را دارند. و همین ارزشش بود که مرا مجاب به نوشتنش حتی در حالتِ مستی کرد. به هر حال در نهایت تصمیم شماست که ادامه نوشته را بخوانید یا نه. 

راستش موضوعی که میخواهم درباره آن صحبت کنم، تحت تاثیر مشاهد پرواز یک پروانه به ذهنم رسید. یک جور الهام بود که از پروانه به من متنقل شد. وقتی پرواز پروانه را دیدم، با خودم داشتم فکر میکردم که پروانه چرا پروازش متفاوت است با بقیه موجودات، و جواب سوالم به آناتومی پروانه برنمیگشت. البته درحقیقت برمی‌گشت، اما نه در این قسمت از متن. بال زدنِ پروانه را که دیدم، یادِ رقصیدنِ کِی افتادم. کِی همسرم است. امشب در مراسمِ رقصی که دانشگاه به مناسبت سیصد و سی و سومین سالگردِ تاسیسش برگزار کرده بود، با هم رفته بودیم. و وقتی داشت م‌یرقصید، من نمیتوانستم نگاهم را از اندامش بردارم. و نحوه چرخیدنش. و تکانِ دستها و پاهایش. خدایا... این چه چیزی است که تو آفریدی؟ چرخشش با آن کفشهای پاشنه بلند را نگاه میکردم و حظ میکردم. وسطِ رقص یک آن حس کردم همه ساکن شده اند و فقط کی است که دارد حرکت میکند. میچرخید و میچرخید. و من محوِ چرخشش بودم. دستها و پاهایم کرخت شده بود و از حرکت ایستاده بودم. و او نگاهی به من می‌انداخت و باز میچرخید.

از موضوعی که میخواستم باشما در میان بگذارم دور نشویم. پروانه ای که دیدم خیلی زیبا بود. رنگ بالهایش مشکی و آبی بود. نمیدانم اسمِ دقیقش چیست. مهم هم نیست. زیرا ربطی به موضوعی که میخواهم بیان کنم، ندارد. داشتم به رنگهای سحرانگیزِ بالش و تلالو رنگِ آبیِ سیرِ آن در نورِ مهتابی تراس نگاه میکردم. که ناگهان تکان خوردم. رنگش خیلی عجیب است. میدانید؟ همرنگ لباسِ امشبِ کِی. این لباس را پارسال برای ش خریدم. وقتی قرار بود به مراسمِ عروسیِ پسردایی ام برویم. یک ماه قبلش در ویترینِ یک مغازه آن را دیده بود و گفته بود خیلیخوششآمده. من هم دیدم بهترین لباسی است که میتوانم برایش بگیرم. آن شب در عروسی همه نگاهها به او خیره شده بود. که در آن لباس چقدر زیبا شده بود. مانده ام چرا فرشته ها لباسشان در فیلمها سفید است؟ من بودم که کِی را با همان لباس و همان سر و ضع به عنوانِ مقرب ترین فرشته منسوب میکردم. امشب هم مثلِ همان شبِ عروسی، همه نگاهها به او بود. و من لحظاتی که حواسم را از او پرت می‌کردم، نگاههای خیره اطرافیانم به او را می‌دیدم. همه محوِ زیبایی و کمالِ او شده بودند.از همکارهای هم سن و سالِ خودم گرفته تا اساتیدِ پیرتر و حتی دانشجوهایی ممتازی که به مراسمِ امشب دعوت شده بودند. پرفسور آلفونز، رئیسِ دپارتمانِ ادبیات که به نوعی رئیسِ من هم حساب میشود آمد جلو و روی شانه ام زد و گفت: «محمد همسرت را از کجا پیدا کرده ای؟ اجازه هست با او کمی برقصم؟» راستش از اینکه همه به او نگاه میکردن لذت میبردم. چرا که همه نگاهش میکنند اما او سهمِ من است. جالبترین بخشش آنجایی بود که دانشجوهای جوان هم نمیتوانستند چشم از او بردارند. با اینکه کِی پا به سن گذاشته و امسال سی و هشت سالش میشود، اما جوانترها هم به او حسودی میکنند. از بس که همه چیز تمام است. و خدا را شکر که نصیبِ من شده. باور می‌کنید من که به خدا اعتقاد ندارم دارم خدا را شکر می‌کنم؟ ببینید الکل با آدم چه می‌کند!

اجازه بدهید به پروانه برسیم. و موضوعِ اصلی که میخواستم بگویم را مطرح کنم.. دقت میکردم. پروانه که رفت بالاتر سرعتِ بال زدنش تغییری نشد. رفت و روی شاخه‌ی درختِ لیمو شیرینِ گلدانِ بزرگِ قهوه‌ای رنگِ تراسِ کوچکِ خانه‌ی کوچکمان نشست. حرکاتش آرامشِ عجیبی داشت. میدانست که در این خانه کسی کاری با او ندارد. و این آرامش را نه صرفا در رنگ و طرح ِ بالها و بدنش و بال بال زدنِ آرامش که در تمامیِ اجزایش داشت. انگار که آرامش جزوِ از ژنومش باشد. درست مانندِ کِی. برخلافِ من که همیشه عجله دارم و هول میکنم، او همیشه آرام است. وقتی یک داستان کوتاه یا یک مقاله می‌نویسم که از آن راضی‌ام، داد و بیداد راه می‌اندازم و کِی را صدا میکنم که بیا ببین چه کردم. و او خوشحال و هیجان زده می‌آید متن را می‌خواند. بعدش می‌پرد بغلم. و من بوسش می‌کنم. اما او علیرغمِ همه هیجانی که از خود بروز می‌دهد، در درون آرام است. حتی موقعِ موفقیت های خودش هم آرام است. نه ماه پیش، هنگامی که تازه با او تماس گرفته بودند و گفتند میخواهند جایزه ی پاولینگ را بخاطرِ مقاله اش در مورد نسلِ جدیدِ اَبَررساناها به او بدهند، خیلی آرام ریلکس آمد دمِ اتاقِ مطالعه ام و گفت: «محمد، زنگ زدن گفتن برنده ی پالوینگِ امسال شدم.» همین! باورتان میشود؟  میخواستم بگیرم آنقدر بزنمش که کبود بشود. آخر کثافتِ خوشگلِ من، چرا تو این اندازه آرامی؟ در همه جای‌جای زندگیمان همینطور است. همیشه او سرعتِ زیادِ من را میگیرد. و اجازه نمیدهد که بیش از اندازه هیجان زده بشوم. اما من نیازی نیست که او را به هیجان بیاورم. همیشه هروقت لازم است، او خودش به اندازه کافی هیجان دارد. این منم که نیاز به تنظیم دارم. او همه چیزش کامل و به اندازه است.

چرا نمیتوانم ذهنم را متمرکز کنم؟ اگر کِی گذاشت به موضوعِ اصلی بحثمان برسیم! حتما اصطلاحِ اثر پروانه‌ای را شنیده اید. که بر اثر بال زدنِ یک پروانه در گوشه ای از کره ی زمین، ممکن است طوفانی نقطه ی دیگری از زمین رخ بدهد. این اصطلاح برخلافِ ظاهرش فانتزی نیست و اساسِ علمی دارد. زمانی که کامپیوترها داشتن پیشرفت می‌کردند، دانشمندی که الان اسمش خاطرم نیس، با محسباتِ دقیقِ ریاضی، میزان خطا (همان ارور) را در پیش بینی‌های هواشناسی و فرومول‌های آن محسبه کرد. خطا از رقمِ ششمِ اعشار به بعد بود. و این خطا باعثِ نتایج متضادی مانند هوای آرام یا هوای طوفانی میشد. و در توضیح کوچکیِ این محاسبات و نتایج عظیم آن جملهای از کتاب بردبردی آورد: بال زدنِ یک پروانه میتواند باعث آشوب شود و بعد هم نظریه آشوب و ... حالا اثر پروانه ای چه ربطی به موضوعی که میخواهم راجب اش صحبت کنم داشت؟ تقریبا هیچی. راستش داشتم به نحوه بال زدنِ پروانه را دقت می‌کردم، که چگونه هوا را حرکت میدهد و به سمت بالا و پایین جریان ایجاد می‌کند. این جریان، همانی است که ممکن است بشود اثر پروانه‌ای. راستش در زندگیمان ما نیاز به اثرِ پروانه ای نداریم. شاید چون کِی طوفانِ زندگیمان است، و اقیانوسِ آرامِ زندگیمان است. هر بار که اتفاقی قرار بوده کلِ زندگیمان را تحتِ تاثیر قرار دهد، کِی خودش همه چیز را برقرار و آرامکرده. از ماجرای بحثِ من با دانشجوی  گستاخِ سال اولی که ممکن بود به اخراجِ من از دانشگاه منجر شود (زیرا پدرش جزو سرمایه داران  بزرگِ منطقه و یکی از کسانی بود که هرسالهه کمکِ مالیِ زیادی به دانشگاهِ ما میکنند) تا زمانی که پدرم مرد. در خانواده ما پدرم تنها کسی بود که موافقِ ازدواجِ من و کِی بود. و نزدیک ترین رابطه را به او داشت. اما وقتی مرد، کِی نگذاشت  آب  در دلِ من تکان بخورد. راستش یک طوفان داشتم. وقتی که او را در همایشِ سالانه دانشگاه دیدم. که داشت سخنرانی میکرد. راستش او هیچ چیزش به من نمی آید. خوشگل است، اما تایپِ من نیست. تایپِ آن موقع را میگویم. 8 سالِ پیش من هنوز کرسیِ استادی را نگرفته بودم. اما او دو سال بود که تدریس میکرد. راستش محوِ حرف زدنش شدم. بعد که رفتم جلو و صحبت کردیم و دیدم چقد شبیهیم. میدانید؟ وقتی خیلی با کسی شباهت داری، نیاز به زمانِ زیادی نداری که بفهمی چقدر به هم می آیید و چقدر به هم حسِ خوب میدهید. او یک سخنرانیِ کوچک کرد و من زندگیَم در طولِ دو سالِ پرآشوب، دشتخوشِ تغییراتی شد. کلِ زندگیَم بخاطرِ حضورِ کِی به هم ریخت و طوفان عظیمی بهپا شد. بخاطرِ کِی، کسی که کوچکترین شباهتی به تایپِ من نداشت. حداقل چیزی که خودم فکر میکردم. حدقال تایپِ ظاهری دخترهای مورد علاقه ام در آن زمان. اما در عرضِ دو ماه شد مهمترین فردِ زندگیَم. و هنوزهم مهممترین و بهترین آدمی است که از نزدیک دیده ام.

 نمیدانم چرا کِی نمیگذارد به چیزی که میخواستم بگویم برسیم؟ اگر گذاشت یک لحظه تمرکز کنیم؟ پروانه ای که دیدم مرا یادِ یکی از مهمترین قوانینِ دنیای فیزک و فناوری انداخت. قانون مور. قانون مور می‌گوید تعداد ترانزیستوراها در واحد سطح مدارهای الکترونیکی هر نمی‌دانم چند سال 2 برابر می‌شود. و خب این تعداد ترانزیستوردر واحد سطح در همه چیز صادق است. از تلویزیون ها و رادیو های قدمی بگیرید تا پیشرفته ترین وسایلِ الکترونیکیِ این سالها. پروانه ها اما ترانزیستور ندارند. به جایش قلب و اینها دارند. اما همانطور که داروین در نظریه تنازع بقا گفته، جمعیت به صورت نمایی رشد می‌کند و غذا به صورت غیر نمایی! پس اندام و جوارح پروانه‌ها و سایر موجودات از جمله انسانها، هم از این قاعده تبعیت می‌کند. قانون مور و قانون داروین را کنار هم که بگذاریم، نتیجه جالبی به دست می‌دهد. اما صبر کنید!موضوع مهمی که خواستم بگویم ربطی به اینها ندارد. داستانِ روباتهای آسیموف را خوانده‌اید؟

آیزاک آسیموف در کتابهایش سه قانون مطرح می‌کند درباره روبات‌ها که در آینده قرار است در جامعه ما زیاد شوند. که البته هنوز به آن زمان نرسیده‌ایم. قوانینی که در کتاب آسیموف درباره روبات‌ها در جامعه وضع شده، طوری است که ممکن است همدیگر را نقض کنند و اصل ماجرا این است که نگذاریم اینها هم را نقض کنند. بعد از کلی تفسیر و داستان قرار است نتیجه بگیریم که روبات‌ها را چکار کنیم. روباتت‌ها برخلاف موجودات زنده ترانزیستور دارند. یعنی اندام جوارح ندارند. همه چیزِشان مدار است و الکترونیکی جات! پس احساس ندارند. پس رنگ‌های زیبای آن پروانه را نمی‌فهمند. پس بال زدنِ زیبایپروانهرا درک نمی‌کنند. پروانه ای که لحظه ای پیش بر بلندترین شاخه ی درخنچه نشسته بود اما الان نمیدانم کجاست. دیگر نیست. شاید رفته بخوابد. مانند کِی که الان روی تختمان خوابیده و من هر چند لحظه یکبار تایپ را متوقف میکنم و نگاهش میکنم. سپس دوباره شروع به تایپ میکنم. راستش دارم به این فکر میکنم که نگاه کردن به او که خوابیده است هم برای من غنیمت است. یعنی اگر بخواهند همه دنیا را از من بگیرند، و بگویند یک چیز را میتوانی نگه داری، یک چیز را با خودت با جزیره تنهایی ببری، همین لحظه است. که او خوابیده است. و من دارم نگاهش میکنم. چیزی بهتر از او در این دنیا نداریم. من چرا اینجا هستم؟ ساعت چند است؟ چرا نرفتم کنارِ کِی بخوابم؟ عمرم را برای چه تلف میکنم؟ آن پروانه هم که پرید و رفت و خبری ازش نیست. اصلا یادم رفت چه میخواستم در سایت بنویسم. امان از دستِ الکل! نمیدانم چه شد. نمیدانم چه نوشته ام. الان میخواهم بیخیالِ چیزی که میخواستم بگویم شوم. دکمه پابلیش را میزنم چرا که فکر می‌کنم چیز خوبی نوشته‌ام. من همیشه خوب می‌نویسم. بعد لپتاپ را میبندم و میروم کنار کِی میگیرم میخوابم.

پایان

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۵, جمعه

نو کر و عشقِ لاتیم عشق لاتیـــــم...چا کر و زیرپاتیم زیرپاتیـم.

-صِدامو گذاشتم کنار برات. هر وقت خواسی.

-نمیخوام مرسی. شام با بچه‌ها یه چی زدم بیرون.

-کی زدی بیرون؟ بدونِ من؟

-همون موقع دیگه!

-عه؟ اینجوریه؟ باشه. منم میرم دوش بگیرم پس.

-چندتا هم واسه من بگیر.

-چند تا؟

-هر چند تا خدا بگه.

-پس اجازه بزرگترا چی؟

-اجازه بزرگترا هم سرِ جاشه. با سرِ جاش مشکل داری؟

-من نه فقط سرش که با همه جایِ جاش مشکل دارم.

-دیگه کجاش؟

-الان جاش نیست. بذار به جاش میگم بهت.

-به جاش یا به من؟

-به عن.

-به من؟

-به عن.

-هوممممم. عن.

-بخور من!

-بخور گه!

-بخور پسته!

-ننه ت کسه!

-کجای ننه م کسه؟

-کسِ ننه ت کسه.

-مطمئنی؟ آخرین باری که چک کردم نبودا.

-بود. تو حواست نبود. حواست به ممه هاش بود.

-من ممه های ننه مو میخورم.

-منم ممه های ننه تو میخورم.

-چه باحال!

-تو هم میای ممه های ننه مو بخوری؟

-نه! نه!

-چرا؟

-هسته ش تو گلوم گیر میکنه.

-خب آبشو بخور.

-آبشخور ندارم.

-آبشخورشو بخور.

-بلاخره ممه یا آبشخورشو بخورم؟

-اون ممه رو لولو برد.

-لولو؟ لولو از کجا اومد؟

-از تو لوله.

-لولوش لولو خورخوره بود؟

-نه! لوله خِرخِره؟

-لولوش خیلی خَره!

-خرِ من از بچگی عمه جنده بود.

-خرِ من از بچگی لولومو میخورد.

-خرِ من از بچگی لوله نداشت.

-ولی ما خونه مون آبِ لوله کشی داره.

-خوشبحالتون. ما که نمیتونیم آبِ خرمونو بخوریم.

-تو هم خر رو میخوای هم خَرما!

-تقصیر خودته.

-نخیرم. اصن تقصیرِ منه که بهت رو دادم اینطوری حرف بزنی.

-نخیرم. تقصیر توئه.

-مقصر اصلی بخته که ما رو توی این راه ها برد.

-اما بازم نوکرتیم. با مرام و عشق لاتیم.

-زیر پاتونو نگا کنین.

-میبینین که زیر پاتیم.

۱۳۹۴ فروردین ۲, یکشنبه

شاشَش

«این احساسات از کجا می‌آیند؟» این سوالی بود که پسر دائما از خودش می‌پرسید. چرا بعد از گذشتِ 8 ماه هنوز نمی‌توانست افکارش را از دختر دور کند؟ چه بر سرش آمده بود؟ در این 8 ماه متناقض‌ترین احساساتِ عمرش را تجربه کرده بود. با خود فکر کرد کاش ظرفی داشت که بتواند حتی برای یک ساعت هم که شده احساساتش را در آن بریزد و از خود دور کند تا فکر و خیالش آسوده شود. اما چه ظرفی؟ کدام ظرف آنقدر گنجایش دارد؟
چشمانش را بست. سعی کرد بزرگترین ظرفِ جهان را در ذهنش تصور کند. دوباره یادِ او افتاد. یکبار با او بیرون رفته بودند و او هی می‌گفت آنقدر جیش دارد که نمی‌تواند تا رسیدن به خانه صبر‌کند. بعد گفته بود که الان اگر در بزرگترین ظرفِ جهان هم بشاشد باز هم جا کم می‌آورد. پسر یادِ شاشِ او افتاد. یادِ شاش زرد او. و بویِ خاصِ شاش او. گاهی بویَش آنقدر تند بود که دماغ پسر را می‌زد. یکبار هم در یک شرطبندی قرار شده‌بود پسر درصورتِ باخت، شاشِ دختر را بخورد. پسر شرط را برده بود و این اتفاق نیفتاد. اما الان با خود فکر‌می‌کرد کاش لااقل شاش دختر را خورده‌بود. شاید در آن صورت نفرتش از دختر بیشتر می‌شد.
پسر چشمانش را باز کرد. دیوارِ کرم‌رنگِ اتاقش روبروی چشمانش بود. دیواری که به مرورِ زمان، رنگِ زردِ شاشی شده بود. پسر اعصابش بیشتر خُرد شد. برافروخته‌‎تر شد. دوباره چشمانش را بست. دوباره روزِ همان شرطبندی را به خاطر آورد. آن روز دختر باخته بود. پسر گفته بود دختر باید کیرش را بخورد. اما نه مثل همیشه. اول پسر کیرش را در بادمجانِ سرخ‌شده فرو می‌کرد. تا کیرش کامل بادمجانی شود. دختر به شدت از بادمجان متنفر بود. و آنطور که خودش خودش می‌گفت، به هیچ عنوان نمی‌توانست طعم و مزه‌ی بادمجان را تحمل‌کند. حتی بوی بادمجان باعث حالت تهوع در دختر می‌شد. اما این تمامِ ماجرا نبود. قرار بود پسر کیرش را دیپ تروت کند. و این کار را انجام داد. کیرش را تقریباً تا جایی که می‌شد در دهان و گلوی دختر فرو کرد. چند ثانیه نگه داشت، بیرون آورد و دوباره فرو کرد. سه بار فرو کرد. دختر حالش بسیار بد شد و چندین بار اسفراغ کرد. اما در طول انجام این کار یک بار هم عقب نشینی نکرد. بعدها اعتراف کرده بود که این یکی از بدترین و همچنین بهترین خاطراتِ عمرش بوده. اینکه تا حالا آنقدر تحقیر نشده‌بود. آنقدر احساس انزجار نکرده‌بود. آنقدر از خودش متنفر نشده‌بود. خودش می‌گفت این تجربه برایش به‌شدت خاص و گرانبها بوده. اما پسر هم آن شب از اینکارِ خودش متنفر شده‌بود. که چگونه داشت دخترِ مورد علاقه اش را زجر می‌داد. گرچه آن شب، برایِ پسر آخرین بار نبود.
یک بار در یک ماجرای دیگر، پسر دختر را مجبور کرده بود که برای خوردنِ سوپ به جای قاشق از پای او استفاده کند. نه پسر و نه دختر، هیچکدام فوت فتیش نبودند. و این تجربه برای هیچکدامشان لذت‌بخش نبود. هر دو هم اذیت شدند. دختر روی زمین نشسته‌بود و پسر روی یک صندلی مقابلش. دختر پای پسر را در ظرفِ سوپ می‌زد و سپس در دهانش می‌گذاشت. چند بار اول چشمانش را می‌بست و به زور پایِ پسر را درونِ دهانش می‌کرد. اما آنقدر این کار را انجام داد که آخرِ کار برایش عادی شد و تندتند این کار را می‌کرد. در حالی که سرش به سمتِ بالا بود و با پسر که روی صندلی نشسته بود چشم تو چشم بودند. آنشب هم دختر و هم پسر استفراغ کردند. پسر هرچه فکر کرد یادش نیامد که چرا این کار را کردند. سرِ کل‌کل بود یا شرطبندی یا چیز دیگر؟
یادش بود که یک بار یک شرط را باخت و دختر او را مجبور کرد که روی مبل دراز بکشد. سپس دختر روی صورتش نشست. پسر به زحمت می‌توانست نفس بکشد. زیرا قسمتِ اعظمِ دهان و بینی‌اش توسط لمبرهای کونِ دختر پوشیده‌شده‌بود. دختر سه قسمتِ بیگ‌بنگ تئوری را پشت سرِ هم بدونِ اینکه از جایش بلند شود نگاه کرد. گاه‌گاه می‌خندید و با تکان‌خوردنِ بدنش، کونَش بالا و چایین می‌رفت و تکان‌می‌خورد و فشارِ وزنش روی صورتِ پسر کم و زیاد می‌شد. بعد از آن ماجرا صورتِ پسر تا 1 هفته درد می‌کرد. پسر یک بارِ دیگر هم یک شرط را باخته بود و دختر در ازای بردش فرصت پیدا کرده بود تا 3 بار و هرزمانی که دوست داشت، با مشت به تخم‌های پسر ضربه بزند. بار اول در حمام این کار را کرد. با هم در حمام بودند و دختر ناغافل مشت محکمی به تخم‌های پسر زد. پسر افتاده بود کفِ حمام و نفسش بند‌آمده‌بود. ده دقیقه کف حمام دراز کشیده بود. بارِ دوم یک ماه بعد از آن بود. در یک فروشگاهِ زنجیره‌ای. جایی که تعدادِ زیادی آدم عبورمی‌کردند و می‌توانستند آن دو را ببینند. انتهای یکی از راهروهای بین قفسات رفته‌بودند. دختر نزدیک پسر شد. طوری انگار می‌خواهد پسر را ببوسد. پسر با تردید صورتش را نزدیک صورت دختر کرد. چرا که در مکان عمومی کار صحیحی به نظر نمی‌رسید. اما ناگهان درد شدیدی در تخم‌هایش احساس کرد. دختر خنده اش گرفت. پشتش را کرد و رفت سراغ قفسه روبرو. پسر به یاد می‌آورد که از درد به خودش می‌پیچید، به قفسه چنگ زده و به زور خودش را سرپا نگه داشته بود، تا آبرویش جلوی مردم نرود. پسر همچنین یادش آمد که بار سوم هیچگاه اتفاق نیفتاد. هرچه فکر کرد یادش نیامد چرا. دختر آن همه فرصت داشت اما بار سوم را نزده بود.
پسر ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. احساس کرد الان باید خودش کار را تمام کند. دستِ راستش را مشت کرد، بالا برد و ضربه‌ای محکم به تخمهایش زد. صدایی از تخمهایش برخاست. چشمانش را نیمه‌باز کرده‌بود. تنها چیزی که می‌دید، دیوارِ شاشی‌رنگِ کثیفِ اتاقش بود. چشمانش را محکمتر بست و درحالی که از درد به خودش می‌پیچید، با خود فکر کرد که کجای کارشان اشتباه بوده که سرانجامِ رابطه‌شان اینگونه شد.