۱۳۹۴ فروردین ۲, یکشنبه

شاشَش

«این احساسات از کجا می‌آیند؟» این سوالی بود که پسر دائما از خودش می‌پرسید. چرا بعد از گذشتِ 8 ماه هنوز نمی‌توانست افکارش را از دختر دور کند؟ چه بر سرش آمده بود؟ در این 8 ماه متناقض‌ترین احساساتِ عمرش را تجربه کرده بود. با خود فکر کرد کاش ظرفی داشت که بتواند حتی برای یک ساعت هم که شده احساساتش را در آن بریزد و از خود دور کند تا فکر و خیالش آسوده شود. اما چه ظرفی؟ کدام ظرف آنقدر گنجایش دارد؟
چشمانش را بست. سعی کرد بزرگترین ظرفِ جهان را در ذهنش تصور کند. دوباره یادِ او افتاد. یکبار با او بیرون رفته بودند و او هی می‌گفت آنقدر جیش دارد که نمی‌تواند تا رسیدن به خانه صبر‌کند. بعد گفته بود که الان اگر در بزرگترین ظرفِ جهان هم بشاشد باز هم جا کم می‌آورد. پسر یادِ شاشِ او افتاد. یادِ شاش زرد او. و بویِ خاصِ شاش او. گاهی بویَش آنقدر تند بود که دماغ پسر را می‌زد. یکبار هم در یک شرطبندی قرار شده‌بود پسر درصورتِ باخت، شاشِ دختر را بخورد. پسر شرط را برده بود و این اتفاق نیفتاد. اما الان با خود فکر‌می‌کرد کاش لااقل شاش دختر را خورده‌بود. شاید در آن صورت نفرتش از دختر بیشتر می‌شد.
پسر چشمانش را باز کرد. دیوارِ کرم‌رنگِ اتاقش روبروی چشمانش بود. دیواری که به مرورِ زمان، رنگِ زردِ شاشی شده بود. پسر اعصابش بیشتر خُرد شد. برافروخته‌‎تر شد. دوباره چشمانش را بست. دوباره روزِ همان شرطبندی را به خاطر آورد. آن روز دختر باخته بود. پسر گفته بود دختر باید کیرش را بخورد. اما نه مثل همیشه. اول پسر کیرش را در بادمجانِ سرخ‌شده فرو می‌کرد. تا کیرش کامل بادمجانی شود. دختر به شدت از بادمجان متنفر بود. و آنطور که خودش خودش می‌گفت، به هیچ عنوان نمی‌توانست طعم و مزه‌ی بادمجان را تحمل‌کند. حتی بوی بادمجان باعث حالت تهوع در دختر می‌شد. اما این تمامِ ماجرا نبود. قرار بود پسر کیرش را دیپ تروت کند. و این کار را انجام داد. کیرش را تقریباً تا جایی که می‌شد در دهان و گلوی دختر فرو کرد. چند ثانیه نگه داشت، بیرون آورد و دوباره فرو کرد. سه بار فرو کرد. دختر حالش بسیار بد شد و چندین بار اسفراغ کرد. اما در طول انجام این کار یک بار هم عقب نشینی نکرد. بعدها اعتراف کرده بود که این یکی از بدترین و همچنین بهترین خاطراتِ عمرش بوده. اینکه تا حالا آنقدر تحقیر نشده‌بود. آنقدر احساس انزجار نکرده‌بود. آنقدر از خودش متنفر نشده‌بود. خودش می‌گفت این تجربه برایش به‌شدت خاص و گرانبها بوده. اما پسر هم آن شب از اینکارِ خودش متنفر شده‌بود. که چگونه داشت دخترِ مورد علاقه اش را زجر می‌داد. گرچه آن شب، برایِ پسر آخرین بار نبود.
یک بار در یک ماجرای دیگر، پسر دختر را مجبور کرده بود که برای خوردنِ سوپ به جای قاشق از پای او استفاده کند. نه پسر و نه دختر، هیچکدام فوت فتیش نبودند. و این تجربه برای هیچکدامشان لذت‌بخش نبود. هر دو هم اذیت شدند. دختر روی زمین نشسته‌بود و پسر روی یک صندلی مقابلش. دختر پای پسر را در ظرفِ سوپ می‌زد و سپس در دهانش می‌گذاشت. چند بار اول چشمانش را می‌بست و به زور پایِ پسر را درونِ دهانش می‌کرد. اما آنقدر این کار را انجام داد که آخرِ کار برایش عادی شد و تندتند این کار را می‌کرد. در حالی که سرش به سمتِ بالا بود و با پسر که روی صندلی نشسته بود چشم تو چشم بودند. آنشب هم دختر و هم پسر استفراغ کردند. پسر هرچه فکر کرد یادش نیامد که چرا این کار را کردند. سرِ کل‌کل بود یا شرطبندی یا چیز دیگر؟
یادش بود که یک بار یک شرط را باخت و دختر او را مجبور کرد که روی مبل دراز بکشد. سپس دختر روی صورتش نشست. پسر به زحمت می‌توانست نفس بکشد. زیرا قسمتِ اعظمِ دهان و بینی‌اش توسط لمبرهای کونِ دختر پوشیده‌شده‌بود. دختر سه قسمتِ بیگ‌بنگ تئوری را پشت سرِ هم بدونِ اینکه از جایش بلند شود نگاه کرد. گاه‌گاه می‌خندید و با تکان‌خوردنِ بدنش، کونَش بالا و چایین می‌رفت و تکان‌می‌خورد و فشارِ وزنش روی صورتِ پسر کم و زیاد می‌شد. بعد از آن ماجرا صورتِ پسر تا 1 هفته درد می‌کرد. پسر یک بارِ دیگر هم یک شرط را باخته بود و دختر در ازای بردش فرصت پیدا کرده بود تا 3 بار و هرزمانی که دوست داشت، با مشت به تخم‌های پسر ضربه بزند. بار اول در حمام این کار را کرد. با هم در حمام بودند و دختر ناغافل مشت محکمی به تخم‌های پسر زد. پسر افتاده بود کفِ حمام و نفسش بند‌آمده‌بود. ده دقیقه کف حمام دراز کشیده بود. بارِ دوم یک ماه بعد از آن بود. در یک فروشگاهِ زنجیره‌ای. جایی که تعدادِ زیادی آدم عبورمی‌کردند و می‌توانستند آن دو را ببینند. انتهای یکی از راهروهای بین قفسات رفته‌بودند. دختر نزدیک پسر شد. طوری انگار می‌خواهد پسر را ببوسد. پسر با تردید صورتش را نزدیک صورت دختر کرد. چرا که در مکان عمومی کار صحیحی به نظر نمی‌رسید. اما ناگهان درد شدیدی در تخم‌هایش احساس کرد. دختر خنده اش گرفت. پشتش را کرد و رفت سراغ قفسه روبرو. پسر به یاد می‌آورد که از درد به خودش می‌پیچید، به قفسه چنگ زده و به زور خودش را سرپا نگه داشته بود، تا آبرویش جلوی مردم نرود. پسر همچنین یادش آمد که بار سوم هیچگاه اتفاق نیفتاد. هرچه فکر کرد یادش نیامد چرا. دختر آن همه فرصت داشت اما بار سوم را نزده بود.
پسر ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. احساس کرد الان باید خودش کار را تمام کند. دستِ راستش را مشت کرد، بالا برد و ضربه‌ای محکم به تخمهایش زد. صدایی از تخمهایش برخاست. چشمانش را نیمه‌باز کرده‌بود. تنها چیزی که می‌دید، دیوارِ شاشی‌رنگِ کثیفِ اتاقش بود. چشمانش را محکمتر بست و درحالی که از درد به خودش می‌پیچید، با خود فکر کرد که کجای کارشان اشتباه بوده که سرانجامِ رابطه‌شان اینگونه شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر