همیشه چیزهایی هست که بتوانی با آنها به خودت آسیب برسانی. ژیلتِ یکبار مصرفی که با آن 50 بار زیربغلت را زدهای، اتوی داغ، دمپایی ای که کفِ آن به سادیستیک ترین شکلِ ممکن ساخته شده، ناخن گیرِ معمولی، تافتِ مو که از چسبِ رازی بهتر میچسباند، درِ کمدِ چوبی ات، نگاه کردن به عکسهای قدیمی و مرور خاطرات، نگاه کردن به عکسهای قدیمی و مرور خاطرات، نگاه کردن به عکسهای قدیمی و مرور خاطرات، نگاه کردن به عکسهای قدیمی و مرور خاطراتِ کسی که اصلا حواسش به تو نبود، کندنِ چندباره یک زخمِ قدیمی که جایش تازه داشت خوب میشد.
نشستهای در اتاق و تنهایی و کسی مواظبت نیست. میدانی که خودت باید مواظبِ خودت باشی. اما ماندهای بین و روحت و جسمت کدام را انتخاب کنی؟ روحت میگوید بزن جسمت را ناکار کن و جسمت میگوید بزن روحت را ناکار کن. هیچکدام دوست ندارند ناکار بشوند. چاره چیست؟ چگونه میخواهی از خودت مراقبت کنی؟ چشمانت را میبندی...
چشمانت را باز میکنی. از روی تخت بلند میشوی. بر روی موکتِ سفتِ اتاق قدم میگذاری. موکتی که خودش یکی از راههای شکنجه در قرون وسطا بوده یا اگر نبوده، گزینه خوبی میتوانسته باشد. فقط باید قربانی را مجبور کنی رویش قدم بزند. در عرضِ نیم ساعت، پایش را میتواند از دست بدهد. بیخیالِ موکت میشوی. به سمتِ کمد که طرفِ راستت است میروی. درش را باز میکنی. اولین چیزی که به چشمت میآید اتو است. سریع آن را درمیآوری، و دوشاخهاش را به برق میزنی. منتظر نمیمانی تا داغ شود. ژِیلتِ یکبار مصرف را که رویش پرِ موهای ریز است از بغلِ کمد برمیداری. با دستِ تخصصیات. دستِ راست. دستِ چپ را باز میکنی. از آرنج به پایی را نگاهی میاندازی. صاف است. از خودت میپرسی چرا خَط مَط رویش ندارد؟ رحم نمیکنی، سریع دو تیغِ به هم چسبیده ژیلت را به قسمتِ داخلِ آرنج میچسبانی و به سمتِ پایین حرکت میدهی. این کار را پنج بار تکرار میکنی. بعد ژیلت را با دقت میگذاری سرِ جایش. انتظار داری سوزش شدیدی در دستت احساس کنی. فکر میکنی کارِ خفنی کردهای. اما سوزشش خیلی کم است. راضیات نمیکند. ناخنگیر کنارِ ژیلت است. بغلش تافتِ مو و اینورتر واکسِ مو. تافتِ مو را برمیداری، محکم تکانش میدهی و شروع میکنی رویِ قسمتِ بیموی پیشانیات اسپری کردن. تا 3 میشمری. بعد تافت را به آرامی سرِ جایش میگذاری. ناخنگیر را برمیداری و قسمت سفید کنارِ ناخنهای انگشتانِ دستِ چپَت را با آن میگیری. خون نمیآید؟ دوباره اما اینبار عمیقتر میگیری. دردِ فرو رفتنش را حس میکنی. خوشت میآید. داری شهوتی میشوی. برمیگردی سمتِ اتو. انگشتِ سبابهات را به کفِ اتو نزدیک میکنی. داغی را از فاصله دو سه سانتیمتری احساس میکنی. یکهو میترسی، اما شهوَتَت به ترست غلبه میکند. انگشتِ سبابه را مچسبانی به اتوی داغ. 1...2...3. 3 را تندتر میشمری. دستت را به سرعت از اتو دور میکنی. با خودت میگویی جرات داری همین انگشت را دواره 3 ثانیه به کفِ داغِ اتو بچسبانی؟ میگویی آره. دوباره همان انگشت را به کفِ داغِ اتو میچسانی. اینبار "1 2 3" را در یک ثانیه میشماری. از خودت راضی هست. "3 ثانیه شد دیگه حدودا..." برمیگردی سمتِ کمد. درِ کمد را نیمهباز قرار میدهی. کفِ پایت را که دمپایی و کفشت به اندازه کافی به گا دادهاند. اما بالای پای راستت را محم به گوشه لبه تیزِ در کمد میزنی. 1، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8، 9، 10. 10 بار شد. دردش شبیهِ رگ به رگ شدن است و سوزشِ پوست پوست شدن اش لذتت را بیشتر میکند. حس میکنی تا ارگاسم چیزی نمانده. دستِ راستت را مشت میکنی. انگشتِ سبابهات میسوزد. بیخیالِ سوزش میشوی و مشتت را محکمتر میکنی. یک نگاه به دستِ چپت میکنی؛ دستِ چپت در حالِ خونریزی است. "چرا خونریزیش اینقد زیاد شد اینبار؟؟" با مشتِ راستت ضربهِ آرامی به تخمهایت میزنی. دردش باز هم زیاد است. مثلِ همیشه. با دستِ خونیِ چپت درِکمد را میگیری و به آن تکیه میدهی. دردت تازه دارد بیشتر میشود. با خودت فکر میکنی که کدام قسمتِ بدنت سالم است؟ شکم؟ سینه؟ بیخیالِ بقیه اندامهای بدنت میشوی.
به سمتِ ِ لپتاپ میروی که روی میزِ مطالعهات گذاشتهای. یک نگاه به میزِ مطالعه قهوهای رنگ میاندازی. یادت نمیآید روی این میز مطالعه کرده باشی. خودارضایی هم کردهای، اما مطالعه...؟ میز مطالعه را هم بیخیال میشوی. تاچپدِ لپتاپ را لمس میکنی. صفحه روشن میشود. لازم نیست دنبالِ آهنگِ موردِ نظر بگردی. چند سالی است که گذاشتهایاش روی دسکتاپ. در حقیقت قدیمیترین آیکونِ دسکتاپت است. فقط یک آیکونِ قدیمیتر روی دسکتاپِ شلوغ پلوغت داری، آن هم قدیمیترین ورژنِ کیامپلیر است. آهنگ را دِرَگ میکنی روی آیکونِ کیامپلیر و بعد همان رو دراپاش میکنی. آهنگ شروع میشود. و یهو تو را یادِ خودت میاندازد. زیرا تا الان داشتی به کسِ دیگری فکر میکردی. به سرعت مای کامپیوتر را باز میکنی، میروی سراغِ نرمافزارِ فایل هیدن. بازش میکنی. پسورد را میزنی و سپس روی شماره سه در لیستِ نرمافزار دبل کلیک میکنی، "آیا میخواهید فولدر را از حالتِ هیدن خارج کنید؟ معلومه که آره!" فولدر باز میشود، عکسش را باز میکنی. نگاهت به چشمانش خیره میشود. حالا دیگر فقط به او فکر میکنی. که نیست. به این فکر میکنی که چرا نیست؟ روحت درد میکشد. فکر میکنی خیلی زیاد. اما واقعیت این نیست. زیرا تو یک عدد ترسوی بزدل هستی که جرات نداری به خودت فکر کنی. زیرا آنوقت، دردِ روحت 10 برابر است. تو یک بزدلِ ترسویِ خاک بر سر هستی.
نشستهای در اتاق و تنهایی و کسی مواظبت نیست. میدانی که خودت باید مواظبِ خودت باشی. اما ماندهای بین و روحت و جسمت کدام را انتخاب کنی؟ روحت میگوید بزن جسمت را ناکار کن و جسمت میگوید بزن روحت را ناکار کن. هیچکدام دوست ندارند ناکار بشوند. چاره چیست؟ چگونه میخواهی از خودت مراقبت کنی؟ چشمانت را میبندی...
چشمانت را باز میکنی. از روی تخت بلند میشوی. بر روی موکتِ سفتِ اتاق قدم میگذاری. موکتی که خودش یکی از راههای شکنجه در قرون وسطا بوده یا اگر نبوده، گزینه خوبی میتوانسته باشد. فقط باید قربانی را مجبور کنی رویش قدم بزند. در عرضِ نیم ساعت، پایش را میتواند از دست بدهد. بیخیالِ موکت میشوی. به سمتِ کمد که طرفِ راستت است میروی. درش را باز میکنی. اولین چیزی که به چشمت میآید اتو است. سریع آن را درمیآوری، و دوشاخهاش را به برق میزنی. منتظر نمیمانی تا داغ شود. ژِیلتِ یکبار مصرف را که رویش پرِ موهای ریز است از بغلِ کمد برمیداری. با دستِ تخصصیات. دستِ راست. دستِ چپ را باز میکنی. از آرنج به پایی را نگاهی میاندازی. صاف است. از خودت میپرسی چرا خَط مَط رویش ندارد؟ رحم نمیکنی، سریع دو تیغِ به هم چسبیده ژیلت را به قسمتِ داخلِ آرنج میچسبانی و به سمتِ پایین حرکت میدهی. این کار را پنج بار تکرار میکنی. بعد ژیلت را با دقت میگذاری سرِ جایش. انتظار داری سوزش شدیدی در دستت احساس کنی. فکر میکنی کارِ خفنی کردهای. اما سوزشش خیلی کم است. راضیات نمیکند. ناخنگیر کنارِ ژیلت است. بغلش تافتِ مو و اینورتر واکسِ مو. تافتِ مو را برمیداری، محکم تکانش میدهی و شروع میکنی رویِ قسمتِ بیموی پیشانیات اسپری کردن. تا 3 میشمری. بعد تافت را به آرامی سرِ جایش میگذاری. ناخنگیر را برمیداری و قسمت سفید کنارِ ناخنهای انگشتانِ دستِ چپَت را با آن میگیری. خون نمیآید؟ دوباره اما اینبار عمیقتر میگیری. دردِ فرو رفتنش را حس میکنی. خوشت میآید. داری شهوتی میشوی. برمیگردی سمتِ اتو. انگشتِ سبابهات را به کفِ اتو نزدیک میکنی. داغی را از فاصله دو سه سانتیمتری احساس میکنی. یکهو میترسی، اما شهوَتَت به ترست غلبه میکند. انگشتِ سبابه را مچسبانی به اتوی داغ. 1...2...3. 3 را تندتر میشمری. دستت را به سرعت از اتو دور میکنی. با خودت میگویی جرات داری همین انگشت را دواره 3 ثانیه به کفِ داغِ اتو بچسبانی؟ میگویی آره. دوباره همان انگشت را به کفِ داغِ اتو میچسانی. اینبار "1 2 3" را در یک ثانیه میشماری. از خودت راضی هست. "3 ثانیه شد دیگه حدودا..." برمیگردی سمتِ کمد. درِ کمد را نیمهباز قرار میدهی. کفِ پایت را که دمپایی و کفشت به اندازه کافی به گا دادهاند. اما بالای پای راستت را محم به گوشه لبه تیزِ در کمد میزنی. 1، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8، 9، 10. 10 بار شد. دردش شبیهِ رگ به رگ شدن است و سوزشِ پوست پوست شدن اش لذتت را بیشتر میکند. حس میکنی تا ارگاسم چیزی نمانده. دستِ راستت را مشت میکنی. انگشتِ سبابهات میسوزد. بیخیالِ سوزش میشوی و مشتت را محکمتر میکنی. یک نگاه به دستِ چپت میکنی؛ دستِ چپت در حالِ خونریزی است. "چرا خونریزیش اینقد زیاد شد اینبار؟؟" با مشتِ راستت ضربهِ آرامی به تخمهایت میزنی. دردش باز هم زیاد است. مثلِ همیشه. با دستِ خونیِ چپت درِکمد را میگیری و به آن تکیه میدهی. دردت تازه دارد بیشتر میشود. با خودت فکر میکنی که کدام قسمتِ بدنت سالم است؟ شکم؟ سینه؟ بیخیالِ بقیه اندامهای بدنت میشوی.
به سمتِ ِ لپتاپ میروی که روی میزِ مطالعهات گذاشتهای. یک نگاه به میزِ مطالعه قهوهای رنگ میاندازی. یادت نمیآید روی این میز مطالعه کرده باشی. خودارضایی هم کردهای، اما مطالعه...؟ میز مطالعه را هم بیخیال میشوی. تاچپدِ لپتاپ را لمس میکنی. صفحه روشن میشود. لازم نیست دنبالِ آهنگِ موردِ نظر بگردی. چند سالی است که گذاشتهایاش روی دسکتاپ. در حقیقت قدیمیترین آیکونِ دسکتاپت است. فقط یک آیکونِ قدیمیتر روی دسکتاپِ شلوغ پلوغت داری، آن هم قدیمیترین ورژنِ کیامپلیر است. آهنگ را دِرَگ میکنی روی آیکونِ کیامپلیر و بعد همان رو دراپاش میکنی. آهنگ شروع میشود. و یهو تو را یادِ خودت میاندازد. زیرا تا الان داشتی به کسِ دیگری فکر میکردی. به سرعت مای کامپیوتر را باز میکنی، میروی سراغِ نرمافزارِ فایل هیدن. بازش میکنی. پسورد را میزنی و سپس روی شماره سه در لیستِ نرمافزار دبل کلیک میکنی، "آیا میخواهید فولدر را از حالتِ هیدن خارج کنید؟ معلومه که آره!" فولدر باز میشود، عکسش را باز میکنی. نگاهت به چشمانش خیره میشود. حالا دیگر فقط به او فکر میکنی. که نیست. به این فکر میکنی که چرا نیست؟ روحت درد میکشد. فکر میکنی خیلی زیاد. اما واقعیت این نیست. زیرا تو یک عدد ترسوی بزدل هستی که جرات نداری به خودت فکر کنی. زیرا آنوقت، دردِ روحت 10 برابر است. تو یک بزدلِ ترسویِ خاک بر سر هستی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر