۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه

ترسوی بزدلِ قاتلِ جسی جیمز

همیشه چیزهایی هست که بتوانی با آنها به خودت آسیب برسانی. ژیلتِ یکبار مصرفی که با آن 50 بار زیربغلت را زده‌ای، اتوی داغ، دمپایی ای که کفِ آن به سادیستیک ترین شکلِ ممکن ساخته شده، ناخن گیرِ معمولی، تافتِ مو که از چسبِ رازی بهتر می‌چسباند، درِ کمدِ چوبی ات، نگاه کردن به عکسهای قدیمی و مرور خاطرات، نگاه کردن به عکسهای قدیمی و مرور خاطرات، نگاه کردن به عکسهای قدیمی و مرور خاطرات، نگاه کردن به عکسهای قدیمی و مرور خاطراتِ کسی که اصلا حواسش به تو نبود، کندنِ چندباره یک زخمِ قدیمی که جایش تازه داشت خوب می‌شد.
نشسته‌ای در اتاق و تنهایی و کسی مواظبت نیست. می‌دانی که خودت باید مواظبِ خودت باشی. اما مانده‌ای بین و روحت و جسمت کدام را انتخاب کنی؟ روحت می‌گوید بزن جسمت را ناکار کن و جسمت می‌گوید بزن روحت را ناکار کن. هیچکدام دوست ندارند ناکار بشوند. چاره چیست؟ چگونه می‌خواهی از خودت مراقبت کنی؟ چشمانت را میبندی...
چشمانت را باز می‌کنی. از روی تخت بلند می‌شوی. بر روی موکتِ سفتِ اتاق قدم می‌گذاری. موکتی که خودش یکی از راههای شکنجه در قرون وسطا بوده یا اگر نبوده، گزینه خوبی می‌توانسته باشد. فقط باید قربانی را مجبور کنی رویش قدم بزند. در عرضِ نیم ساعت، پایش را می‌تواند از دست بدهد. بیخیالِ موکت می‌شوی. به سمتِ کمد که طرفِ راستت است می‌روی. درش را باز می‌کنی. اولین چیزی که به چشمت ‌می‌آید اتو است. سریع آن را درمی‌آوری، و دوشاخه‌اش را به برق می‌زنی. منتظر نمی‌مانی تا داغ شود. ژِیلتِ یکبار مصرف را که رویش پرِ موهای ریز است از بغلِ کمد برمی‌داری. با دستِ تخصصی‌ات. دستِ راست. دستِ چپ را باز می‌کنی. از آرنج به پایی را نگاهی می‌اندازی. صاف است. از خودت می‌پرسی چرا خَط مَط رویش ندارد؟ رحم نمی‌کنی، سریع دو تیغِ به هم چسبیده ژیلت را به قسمتِ داخلِ آرنج می‌چسبانی و به سمتِ پایین حرکت می‎دهی. این کار را پنج بار تکرار می‌کنی. بعد ژیلت را با دقت میگذاری سرِ جایش. انتظار داری سوزش شدیدی در دستت احساس کنی. فکر می‌کنی کارِ خفنی کرده‌ای. اما سوزشش خیلی کم است. راضی‌ات ‌نمی‌کند. ناخن‌گیر کنارِ ژیلت است. بغلش تافتِ مو و این‌ورتر واکسِ مو. تافتِ مو را برمی‌داری، محکم تکانش می‌دهی و شروع می‌کنی رویِ قسمتِ بی‌موی پیشانی‌ات اسپری کردن. تا 3 می‌شمری. بعد تافت را به آرامی سرِ جایش می‌گذاری. ناخن‌گیر را برمی‌داری و قسمت سفید کنارِ ناخن‌های انگشتانِ دستِ چپَت را با آن می‌گیری. خون نمی‌آید؟ دوباره اما این‌بار عمیقتر می‌گیری. دردِ فرو رفتنش را حس می‌کنی. خوشت می‌آید. داری شهوتی می‌شوی. برمی‌گردی سمتِ اتو. انگشتِ سبابه‌ات را به کفِ اتو نزدیک می‌کنی. داغی را از فاصله دو سه سانتی‌متری احساس می‌کنی. یکهو می‌ترسی، اما شهوَتَت به ترست غلبه می‌کند. انگشتِ سبابه را مچسبانی به اتوی داغ. 1...2...3. 3 را تندتر می‌شمری. دستت را به سرعت از اتو دور می‌کنی. با خودت می‌گویی جرات داری همین انگشت را دواره 3 ثانیه به کفِ داغِ اتو بچسبانی؟ می‌گویی آره. دوباره همان انگشت را به کفِ داغِ اتو می‌چسانی. اینبار "1 2 3" را در یک ثانیه می‌شماری. از خودت راضی هست. "3 ثانیه شد دیگه حدودا..."  برمی‌گردی سمتِ کمد. درِ کمد را نیمه‌باز قرار می‌دهی. کفِ پایت را که دمپایی و کفشت به اندازه کافی به گا داده‌اند. اما بالای پای راستت را محم به گوشه لبه تیزِ در کمد می‌زنی. 1، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8، 9، 10. 10 بار شد. دردش شبیهِ رگ به رگ شدن است و سوزشِ پوست پوست شدن اش لذتت را بیشتر می‌کند. حس می‌کنی تا ارگاسم چیزی نمانده. دستِ راستت را مشت می‌کنی. انگشتِ سبابه‌ات می‌سوزد. بیخیالِ سوزش می‌شوی و مشتت را محکمتر می‌کنی. یک نگاه به دستِ چپت می‌کنی؛ دستِ چپت در حالِ خونریزی است. "چرا خونریزیش اینقد زیاد شد اینبار؟؟" با مشتِ راستت ضربهِ آرامی به تخم‌هایت می‌زنی. دردش باز هم زیاد است. مثلِ همیشه. با دستِ خونیِ چپت درِکمد را می‌گیری و به آن تکیه می‌دهی. دردت تازه دارد بیشتر می‌شود. با خودت فکر می‌کنی که کدام قسمتِ بدنت سالم است؟ شکم؟ سینه؟ بیخیالِ بقیه اندامهای بدنت می‌شوی.
به سمتِ ِ لپتاپ می‌روی که روی میزِ مطالعه‌ات گذاشته‌ای. یک نگاه به میزِ مطالعه قهوه‌ای رنگ می‌اندازی. یادت نمی‌آید روی این میز مطالعه کرده باشی. خودارضایی هم کرده‌ای، اما مطالعه...؟ میز مطالعه را هم بیخیال می‌شوی. تاچ‌پدِ لپتاپ را لمس می‌کنی. صفحه روشن می‌شود. لازم نیست دنبالِ آهنگِ موردِ نظر بگردی. چند سالی است که گذاشته‌ای‌اش روی دسکتاپ. در حقیقت قدیمی‌ترین آیکونِ دسکتاپت است. فقط یک آیکونِ قدیمی‌تر روی دسکتاپِ شلوغ پلوغت داری، آن هم قدیمی‌ترین ورژنِ کی‌ام‌پلیر است. آهنگ را دِرَگ می‌کنی روی آیکونِ کی‌ام‌پلیر و بعد همان رو دراپ‌اش می‌کنی. آهنگ شروع می‌شود. و یهو تو را یادِ خودت می‌اندازد. زیرا تا الان داشتی به کسِ دیگری فکر می‌کردی. به سرعت مای کامپیوتر را باز می‌کنی، می‌روی سراغِ نرم‌افزارِ فایل هیدن. بازش میکنی. پسورد را می‌زنی و سپس روی شماره سه در لیستِ نرم‌افزار دبل کلیک می‌کنی، "آیا میخواهید فولدر را از حالتِ هیدن خارج کنید؟ معلومه که آره!" فولدر باز می‌شود، عکسش را باز می‌کنی. نگاهت به چشمانش خیره می‌شود. حالا دیگر فقط به او فکر می‌کنی. که نیست. به این فکر می‌کنی که چرا نیست؟ روحت درد می‌کشد. فکر می‌کنی خیلی زیاد. اما واقعیت این نیست. زیرا تو یک عدد ترسوی بزدل هستی که جرات نداری به خودت فکر کنی. زیرا آنوقت، دردِ روحت 10 برابر است. تو یک بزدلِ ترسویِ خاک بر سر هستی.

۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

میوتِیشن هم چیزِ غریبی‌ست.

یکسِری چیزهایی در زندگی هست که شما با آنها خیلی حال می‌کنید. اگر بچه پولدار باشید، آن چیزها همیشه در دسترس شما هستند و اگر بچه فقیر باشید، آن چیزها همیشه از دستِ شما دور می‌شوند. این "چیزها" به هیچوجه دلالتِ صرف به مادیات ندارند. همه چیز. از مسائل معنوی گرفته تا حتی نتایج تیم فوتبالِ مورد علاقه‌تان. همه چیز به این ربط دارد که بابای شما چقدر پول دارد. و میزانِ در درسترس قرار گرفتن این چیزها و موقعیت ها بستگی مستقیمی با پول بابایتان دارد. به همین صورت چیزهایی هستند که شما اصلا با آنها حال نمی‌کنید. میزان در دسترس یا به عبارت بهتر در معرض قرار گرفتن توسط آنها رابطه معکوس دارد با چیزهای قبلی که اشاره شد و همچنین رابطه معکوس با پول پدرتان. البته همیشه استثنائاتی هم وجود دارد، اما فعلا سر و کارِ ما با آمارها و واقعیاتِ روتین است.
بگذارید مثالی بزنم: فرض کنیم ماشینِ پدرِ شما یک عدد سوناتا نیو است. احتمالِ اینکه دختری را در راهِ از دانشگاه به خانه در ملاقات کنید که از او خوشتان بیاید و او هم از شما خوشش بیاید، می‌شود 76%. اگر ماشینِ پدرتان بشود بی ام و درصد از 80 بالاتر می‌رود. اما اگر ماشینِ پدرِ شما یک عدد پراید سبزِ یشمیِ مدل 76 باشد، شانس شما از 20 تجاوز نمی‌‎کند. شانسِ اینکه حتی دختری بابِ میلتان را در مسیر ببینید. چه برسد به اینکه او هم شما را ببیند و اینکه از شما خوشش بیاید و ... همه اینها را در هم ضرب کنیم، به زیر 0.2% می‌رسیم.
مثال 2: فرض کنیم درآمد ماهانه پدر شما بیشتر از 15 میلیون است. احتمال اینکه در روز یک بار کفش مشا لگد شود، زیر 15% است. اما اگر پدرِ شما ماهیانه 800 هزار تومان درآمد داشته باشد، احتمالِ لگد شدنِ کفش شما در خیابان و دانشگاه می‌شود 100%. مطالعات نشان داده اند که با این میزان درآمد، باید حداقل انتظارِ 5 بار لگد در روز را به طورِ قطع و یقین داشت.
مثال دیگری نمی‌زنم. منظورم را به طور تمام و کمال رسانده ام. نتایجِ زیادی از صحبتهای بالا می‌توان داشت. مثلا اینکه اگر پول ندارید، انتظاراتتان را بیاورید پایین. یا اینکه سعی کنید پدرِ پولداری باشید تا زندگیِ بچه‌هایتان راحتتر باشد. البته پرواضح است که هرچه پولِ پدرتان کمتر باشد، شانسِ شما برای پدرِ پولدار بودن کمتر می‌شود.
اما دوستان و عزیزان، اینها را نگفتم که بحث را تمام کنم. فرزندانم، در زندگی چیزهایی هست که نمیدانید. در زندگیِ همه‌مان هست. حتی در زندگی آن دخترِ موطلاییِ خیلی خوشگلِ 5 ساله‌ای که روزی در محوطه تئاتر شهر نزدِ ما آمد. می‌خواست فال بفروشد. نخریدیم. اما برایش تیتاپ و سن‌ایچ خریدیم. و ازش قول گرفتیم که خودش تنهایی بخورد آن تیتاپ و سن‌ایچ را. آن دختر پدر نداشت، و تکلیفِ دخترِ 5 ساله‎ای که پدر ندارد معلوم است، دستفروشی در کوچه و خیابان. تازه شانس آورده بود خوشگل بود. همین هم خودش استثنا بود. اما گفتم چیزهایی هست که نمیدانیم. شاید باز هم شانس به این دختر رو کرد و روزی پولدار شد. خیلی خیلی بعید است. حدود 0.000000000000003%. اما همین اعدادِ کوچک هم ممکن است در زندگی ما تاثیراتِ بزرگی بگذارند. پس توصیه من این است که شما امیدتان را از دست ندهید. بگذارید آخرین مثال را بزنم. میزان میوتیشن یا جهش در ژنِ مقاومت یا حساسیت به مادهِ آنتی‌بیوتیکِ خاصی در باکتریِ خاصی 10 به توان منفیِ 11 است. مشاهده شده است در  طول کمتر از یک دهه مقاومت نسبت به آن ماده آنتی بیوتیکِ خاص در آن باکتری به وجود آمده. ببینید چگونه از دلِ همین اعدادِ ریز اتفاقاتِ بزرگ رقم می‌خورد.
پس توصیه من این است. شما تلاشتان را بکنید و امیدوار باشید. بگذارید روشنفکرها حرفهایشان را بزنند. نه اینکه همه حرفهای روشنفکرها اشتباه باشد، اما بگذارید سبکِ زندگیِ خودشان را داشته باشند. شما با طنابِ آنها درونِ چاه نروید. عزیزی می‌گفت چند روزی با یکی از این روشنفکرها دم‌خور شده بوده. شعارِ زندگیِ آن روشنفکر این بوده: «پپسی پایداری یک زندگیِ خوب را تضمین می‌کند.»
حالا توصیه ی من؟ عزیزان تا می‌توانید کوکاکولا بخورید!

۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

پستچی چند بار زنگ میزند.

(دیلینگ دیلینگ. صدای زنگی شنیده می‌شود.)

-صدای زنگِ درِ ما بود؟

-خب؟

-سوال پرسیدم. سوالِ منو با سوال جواب نده!

-فرض کنیم زنگِ درِ ما بود.

-فرض کنیم برو درو وا کن.

-نمی‌خوام.

-چرا؟

-چون پستچی اومده.

-آها! منتظری ببینی پستچی سه بار در میزند یا نمیزند؟

-نه کسخل!

-پ چی؟

-نامه آورده.

-خب پستچیه دیگه. چیز دیگه ای باید بیاره؟

-نه نامه آورده. نامه ی آنا رو احتمالا. دوست ندارم نامه‌شو بخونم. دوست ندارم 
حتی نامه‌شو ببینم. از هرچی که منو یادِ آنا میندازه متنفرم. نمی‌خوام چشمم به هیچی که ربطی به آنا داشته باشه بیفته. می‌خوام فراموشش کنم. می‌خوام همه  چیو پشتِ سر بذارم. هم آنا و هم هرچی که مربوط به آنا میشه.

-آنا کدوم خریه؟

-آنا استرلینگ.

-آنا استرلینگ کدوم خریه؟ نمیشناسم.

-منم نمیشناسم.

-همم

-خب احتمالش کمه که نامه‌ی آنا باشه که نمی‌شناسیمش. نزدیک یک هفت میلیاردم. اما احتمالش هست.

-آره. بهت حق میدم. پس خودم می‌رم درو وا کنم.

-نه! شاید نامه‌ی آنا رو آورده باشه. گفتم که نمی‌خوام هیچی که مربوط به آنا باشه رو ببینم.

-حق با توئه. منم نمی‌رم درو وا کنم.

-ممنونم.

-بیا برو تو کونم!

-تنگه و تاریک و نمناک. بو هم میده. میشه نَرَم؟

-آره میشه.

-مرسی.

-زنِ خرسی.

-خرس پشمالوئه و گنده و وحشی. بو هم میده. میشه نَشَم؟

-آره میشه.

-ساعت یه رب به شیشه.

-الانه گرسنه م میشه.

-سالِمین سالِمین

-کو؟ کجا پیدا میشه؟

-تو کون من!

-کونِ تو هم تنگه و تاریک و نمناک؟ همراه با بو؟

-آره. همچنین پشمالو.

-سالِمین نمی‌خوام.

(دیلینگ دیلینگ. دوباره صدای زنگ می‌آید.)

-هااااا اینم دفعه دوم! فقط یه دفعه دیگه مونده...

-خدایا... یعنی میشه؟

(صدایی از پشت صحنه می‌آید: بلی بندگانم. می‌شود.)

-پس کو؟ چرا دفه سومو نمیزنه؟

(دوباره صدایی از پشتِ صحنه می‌آید: صبر داشته باشید بندگانم.)

-راست میگه دیگه. نشنیدی مگه؟ صبر بر هر دردِ بی‌درمان دواست.

-آخ گفتی...من درد دارم!

-اوه دردت شروع شد عزیزم؟

-آره.

-باید ببریمت بیمارستان. نفسِ عمیق بکش. بعد بگو دردت چند دقیقه به چند دقیقه س؟

-3 دقیقه به 3 دقیقه.

-اوه! وقتِ زایمانته!

-حالا چکار کنیم؟

-عجله کن.

-یعنی چی؟ بیشتر زور بزنم؟ من میخوام بچه‌م طبیعی به دنیا بیادا!

-چه ربطی داشت؟

-هیچی. خواستم ادا در بیارم.

-پوش بیبی. پوش.

-زور بزنم؟

-نه. منظورم اینه لباس بپوش. بریم بیمارستان.

-نمیشه که. باید صبر کنیم. پستچی هنوز سه بار زنگ نزده.

-راست میگی. پستچیش عجب پستچیِ گشادیه. خب بزن دیگه اون زنگو.

-بگو ببینم دوست داری ارژنگو؟ بین غذاها چطور...

(دیلینگ دیلینگ. صدای زنگِ در می‌آید.)

-هورااااا

-هورااااا

۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

پسرِ زردپوش و دخترِ قرمز و روباتِ خال‌خالی و روباتِ خالی

پسرِ زرد‌پوش نگاهی به دخترِ قرمز انداخت. موها و چشمها و دماغ و لب و گوشهای قرمزش را برانداز کرد. این نزدیکترین برخوردش با دخترِ قرمز بود. و پسر داشت با خودش فکر می‌کرد احتمالا نزدیکتر از این نمی‌شود. چرا که قد دختر از او بلند تر بود. دقیقا 3 اینچ و 2 سانتی متر بلندتر. و پسر مجبور بود سرش را به سمت بالا بگیرد. پسرِ زرد‌پوش لحظه‌ای چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید و چشمانش را باز کرد. دخترِ قرمز هنوز همانجا بود. و با نگاهِ خیره‌اش به چشمان پسر زُل زده‌بود. پسر دستش را بالا آورد. به صورتِ گرمِ دختر نزدیک کرد. دختر تکان نخورد. پسر انگشتانش را جمع کرد. دستش را نزدیک‌تر کرد. پشت انگشتانش به گونهِ داغِ دختر خورد. دستِ پسر نمی‌لرزید. پسرِ زردپوش نمی‌دانست چه بلایی سرِ دستانش آمده. چرا از رعشه دستش خبری نیست. اما خوشحال بود. شاید انرژیِ درمانگری بود که از دخترِ قرمز متصاعد می‌شد. پسر متوجه شد که چند ثانیه است که دارد به رعشه‌ی دستش فکر می‌کند درحالی که دستش روی  پوستِ صورت دخترِ قرمز است. ناگهان عضلاتِ دستش به شدت منقبض شد. انگار که پسر می‌خواسته دستش را بکشد ولی درست لحظه قبل از کشیدن، منصرف شده. دخترِ قرمز جُم نخورد. فقط یک بار به آرامی پلک زد. پسر با ترس اما بدونِ لرزش، پشت انگشتانش را به سمت پایین حرکت داد و روی پوستِ نرم و گرمِ  صورتِ دختر کشید. دختر لبخندِ کوچکی زد. اما سریع لبخندش را جمع کرد. پسر زردپوش به آرامی دستش را از گونه‌ی دخترِ قرمز برداشت. نگاهی به بدنِ دختر انداخت. دستانِ دختر را دید که در هم گره شده بودند. پسرِ زردپوش دستش را دراز کرد تا دستِ دخترِ قرمز را در دستش بگیرد. اما ناگهان دختر تکان خورد. یک قدم به سمت عقب رفت و دستش را از پسر دور کرد. پسر ناخودآگاه یک قدم به سمت جلو رفت. تا دستش را به دستِ دختر نزدیک کند. اما دختر دو قدمِ دیگر عقب رفت و سپس پشتش را به پسر کرد. پسر هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده. چرا دخترِ قرمز این کار را کرد؟ پسرِ زردپوش گیج شده بود. ماجرا چه بود؟ پسر غرقِ تفکر و تعجب بود که چشمش به پشتِ دخترِ قرمز و لباسی که پوشیده‌بود افتاد. رویش دو روبات دیده می‌شدند. یکی خال‌خالی ودیگری خالی. روباتِ خالی و روبات خال‌خالی داشتند با عشق به هم نگاه می‌کردند. روباتِ خالی حلقه‌ای از گل در دستش بود و آن گل را مانند دایره‌زنگی تکان می‌داد. با اشتیاق به روباتِ خال‌خالی نگاه می‌کرد. روباتِ خال‌خالی هم معلوم بود که از عشقِ روباتِ خالی لبریز است. دهانش را بسته بود، اما می‌توانستی از نگاهش بخوانی که به روباتِ خالی می‌گفت چقدر عاشقش است. روباتِ خال‌خالی یک قدم به سمتِ جلو رفت. روباتِ خالی هم یک قدم به او نزدیک شد. حلقه گل را به لبانش نزدیک کرد. بوسه‌ای بنفش به حلقه گل زد. و سپس حلقه گل را در دور مُچِ روباتِ خال‌خالی انداخت. روباتِ خال‌خالی به حلقه گل نگاهی انداخت. اشک از چشمانش جاری شد. دستِ دیگرش را که حلقه گلی روی آن نبود به سمت شکمش برد. روباتِ خالی منظورِ روباتِ خال‌خالی را فهمید. روباتِ خال‌خالی داشت به او می‌گفت از او حامله شده‌است. اشک در چشمانِ روباتِ خالی جمع شد. باورش نمی‌شد. بهترین خبرِ تمامِ عمرش را شنیده بود. نگاهی به آسمان انداخت. می‌خواست از آن کسی که این هدیه را به آن دو داده بود، تشکر کند. اشک‌هایش تمام نمی‌شد. اشک‌های هیچ کدامشان تمام نمی‌شد. طوری که وقتی باران شروع به باریدن کرد، با اشکهای آن دو مخلوط می‌شد و آبی که به زمین اصابت می‌کرد، مزه‌اش شور شده بود. روباتِ خالی دستانش را دورِ بدنِ مربعیِ روباتِ خال‌خالی انداخت و محکم او را در آغوش گرفت. روباتِ خال‌خالی هم او را در آغوش گرفت. چند دقیقه گذشت. گریه شادیِ هیچ کدامشان بند نیامده‌بود. مانند باران که آن هم بند نیامده‌بود. دو روبات هنوز همدیگر را در آغوش گرفته بودند. روباتِ خالی در همان حالت نگاهی به چشمانِ روباتِ خال‌خالی انداخت. بعد او را رها کرد و چند قدم به عقب رفت. یک دور در جا زد. خم شد، مشتانش را گره کرد و به آسمان پرید. دهانش را باز کرد تا از شادی، بلندترین فریادِ عمرش را بزند. اما صدایش در نمی‌آمد. زیرا روباتها بر روی لباسِ دخترِ قرمز بودند. و از لباس صدایی در نمی‌آید. روباتِ خال‌خالی با لبخندی به روباتِ خالی نگاه کرد. جلو رفت، مجددا در آغوشش گرفت و سرش را بر روش شانهِ مربعیِ روباتِ خال‌خالی گذاشت. هر دو خوشحال بودند. زیرا از قبل تمامِ فکرهایشان را کرده‌بودند و نیازی به صحبت نداشتند. تصمیم گرفته بودند اگر روزی پسردار شوند اسمش را بگذارند "پسرِ زرد پوش" و اگر دختردار شوند "دختر قرمز".
 
تمام

۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

جام جهانی برزیل، چرا و چگونه؟

دنیس برکمپِ فقید در کتابِ "مدرنیته و ورزش" می‌نویسد: «روحِ بشر از آنجا که همواره دنبال برتری جویی بوده، ورزش را که اساسا یک فعالیت برای آمادگی جسمانی و سلامتی بوده را تبدیل به رقابتی برای کسب عنوان و قدرت و شهرت و ثروت کرد.» نویسنده توضیحاتِ فراوانی می‌دهد و سپس روی به مثال می‌آورد. آخرین مثالش را از بازی نیمه‌نهایی جام جهانی 2014 برزیل میانِ برزیل و آلمان می‌زند: «آنجا که برزیل به خاک و خون کشیده شده، 6 گل خورده، آندره شورله با وقاحتِ تمام، مادرِ بازیکنان و تماشاگرانِ برزیل را جلوی چشمانشان آورده، لخت کرده و تجاوز می‌کند. سپس گل هفتم را می‌زند.» این که سخنِ برکمپ چقدر صحت دارد، موضوعِ این نوشتار نیست. موضوع این نوشتار درباره جامِ جهانیِ 2014 برزیل هم نیست. موضوع این نوشتار درباره تجاوز به مادر برزیلیها هم نیست...
همه‌ی ما آنچه که در آن شب اتفاق افتاد را شاهد بودیم. برزیل 7 عدد گل خورد و 1 عدد گل زد. اما کمتر کسی به قیافه مات و مبهوتِ لوئیز فیلیپه اسکولای دقت کرد. چرا که اصلا قیافه اش مات و مبهوت نبود. درواقع خیلی هم ریلکس بود. لبخندِ 8 الی 10 سانتی هم بر لبانش نقش بسته بود. چه شد؟ پس آن روحیه برتری جویی و رقابت که گفتیم، کجاست؟
گفته می‌شود هزینه برگزاری رقابتهای جام جهانی حدود 12 میلیار دلار است. برزیل حدود 8 میلیارد دلار را از بانک جهانی وام گرفته. بقیه اش را از موسسه انصار. که اگر نرخِ سودِ بانکیِ را بگذاریم 22 درصد، می‌شود به عبارتی حدود 14 میلیارد باید پس بدهد. با یک حساب و کتاب سرانگشتی متوجه می‌شویم که برزیل پول داده که بیایند ننه‌اش را بکنند. سوالی که پیش می‌آید این است: چرا؟
 برمی‌گردیم به عقبتر. جام جهانی 2006 آلمان در خانه‌اش مغلوب ایتالیا شد. گروسو از عقب و دلپیرو از جلو به آلمان تجاوز کردند. آلمان هم پول داده بود که ملت بروند ترتیب ننه اش را بدهند. براستی مشکل بشر چیست؟ چرا با دستِ خودش این بَلاها را سرِ خودش می‌آورد؟ آیا بشر کرم دارد؟
فروید نمی‌دانم در کجا گفت بود: «مشکل اصلی بشر همانا سکس است.» به عبارت دیگر بشر برای سکس به هرکاری دست می‌زند. از بچه 1 روزه که پستان مادر را گاز می‌زند تا پیرمرد 90 ساله که شوشولش بیحس شده، ولی دم و دستگاه دخترانِ رهگذر را دید می‌زند. وقتی سخنِ فروید و برکمپ را کنارِ هم می‌گذاریم، متوجهِ کنهِ ماجرا می‌شویم. ننه آلمان را فقط 2 نفر ترتیبش را دادند. ننه برزیل 7 بار ترتیبش داده شد. رقابت تا به کجا؟ بشرِ امروز به کدام جهت حرکت می‌کند؟ برزیل برای اینکه از آلمان کم نیاورد اینهمه زحمت به خودش داد و این همه خرج کرد. آیا لذت بردنِ ننه سالخورده اش به این همه هزینه می‌ارزید؟
حقیقت این است که هنوز دانشمندان جوابی برای این سوال نیافته اند. اینکه این انگیزه‌ها از کجا آمده‌اند و به کجا می‌روند. و آیا ارزش اینهمه هزینه را دارند؟ اگر آری چگونه و اگر نه، پس چه؟ تنها چیزی که مشخص است این است که برزیل ننه‌اش جر خورد!

۱۳۹۳ تیر ۱۳, جمعه

حسن مطلع

رویاهایی می‌بینم. رویاهایی از دوردست. از نزدیک‌دست. از همه جا. چند شب پیش بود. در یک دریای متلاطم. من بودم و سایه‌ام. در یک هوای دونفره. ناگهان شخص دیگری اضافه شد. خودش را روحِ مقدس معرفی کرد. برایمان آشنا نبود. نه برای من، نه برای سایه‌ام. نه برای ماهیانِ داخل آب. رویش را به سمتِ من گردانید. نگاهش در نگاهم گره خورد. دستش را دراز کرد. من اما دستم را دراز نکردم. ندایی داد: بنویس. پرسیدم چه؟ گفت همه چیز را. بنویس. بنویس. بنویس...
مینویسم. برای همگان. میخواهم همه را شریک گردانم. در آنچه که از آن بهره برده‌ام. در آنچه از آن بهره می‌برم. در آنچه از آن بهره خواهم‌برد. می‌نویسم. همه چیز را. این است جی نامه.